Tuesday, December 27, 2005

لحظه ی بی نهایت

و سپاس خداوند را آنگاه که تو را از اوج غم به نهایت خوشی می برد و نیز آنگاه که برمی گرداند چه اگر برگشتی نبود رفت نیز بی معنی می شد؛
در پست قبل مثال خیلی مهمی بود و اگر چند وقتی بود چیزی ننوشته بودم هم به خاطر شدت اهمیت او بود و هم چون می خواستم که من نمایش دهنده ی وبلاگ باشم و نه وبلاگ نمایش دهنده ی من. می خواستم چیز درخوری داشته باشم؛
آن مثال آن قدر مهم بود که اینجا دوباره توضیحی در موردش بدهم؛
یکم. شان نزولش توضیح وضعیت روانی من بود در آن لحظات که محققا اهمیت خاصی ندارد؛ و بعد هم دریافتم که توضیح درستی نبود شاید؛
دوم. قصدش توضیح یک اتفاق خیلی مهم بود که در هر زندگی ممکن است چند باری رخ دهد. در یک لحظه اتفاقی می افتد از سر شانس یا اقبال و فرد از واقعیات اطرافش فهم عظیمی را به دست می آورد. شکارچی تمام اراده اش را معطوف کرده به شکار سایه ی کلاه خودش یعنی مثل خیلی از ماها تمام اراده اش را معطوف کرده به خودش. اما در یک لحظه وقتی کلاه از سرش می افتد و سایه ناپدید می شود توفیقی به دست می آورد تا از خودش غافل شود تا به زندگی نظری بیاندازد. آنگاه که دوباره کلاه بر سر می کند و سایه را دویاره می بیند از خود اراده ای بزرگ نشان می دهد خرق عادت می کند و به جای دنبال کردن دوباره ی سایه ی کلاهش با چند بار بر سر گذاشتن و برداشتن کلاه متوجه ماهیت پوچ خود می شود و آنگاه است که خود زایل می شود؛ زایل شدن خود عین پر شدن از حق است؛ مبارکش باشد؛
سوم. این لحظه ی عجیب، این شانس و اقبال، این روشنایی در میان تاریکی نمی دانم، همیشه هست یا دو سه باری رخ می نماید ولی آیا ما این قدر رند هستیم که وقتی دوباره کلاه بر سر می کنیم درنگ کنیم و جریان زندگی را نگاه کنیم یا نه بدون هیچ استفاده ای از آن لحظه ی بی نهایت، از آن جود الهی، دوباره به دنبال کلاه به دنبال خودمان خواهیم دوید؟
پیش تر قصدم فقط نوشتن همین مطالب بالا بود ولی امروز در یک سایت عکاسی عکس فوقالعاده ای دیدم که در زیر می آید. لحظه ی فوق العاده ای را شکار کرده است؛ دو احساس کاملاً متضاد را در یک عکس جا داده. زندگی و مرگ را هر دو با هم تصویر کرده. چیز دیگری نگویم بهتر است؛

Sunday, November 27, 2005

یاد باد آن که نهانش نظری با ما بود

نمی دانم این نیم بیت یا همان مصرع بالا چه قدر شبیه آن نیم بیت یا همان مصرع حافظ است، اما هیچ دنبال شباهتش نیستم بلکه مهم مضمونی است که قرار است برساند و آن این است که زمانی نظری بر ما داشت گویا مدتی است که ندارد؛ قابل توجه محمد علینیا؛
این چه اقبالی است گریبان من را گرفته نمی دانم؛ منظور امتحان های هفته ی بعد است. اما مهم نیست؛
چند روزی است نمی دانم از کدامین سو به من نظر کرده خدا که تعداد نه چندان زیاد، ولی پر حجم از تناقض های موجود در ذهنم در حال حل شدن است، دارم کم کم پی می برم که از اول هیچ تناقضی وجود نداشته است و تمام مشکلات را خودم به وجود آورده بودم؛ مثل این است که تو هیچ مشکلی نداری بعد می روی یک سری اشکال می تراشی و بعد با تمام قدرت به حلشان مشغول می شوی؛ ذهن در فرآیند حل مسئله هیچ نمی اندیشد که آیا مسئله وجود واقعی دارد یا این که خودش ساخته است. در این میان این چه موجودی است که در یک آن ذهن را خاموش می کند و به او می فهماند که مسئله ای وجود ندارد نمی دانم. یک مثال بزنم تا روشن شویم؛ مثال شکارچی که به دنبال سایه ی پرنده می رود را که شنیده ایم، یک جوری تغییرش می دهم که این جا هم به درد بخورد. شکارچی را تصور کنید که شتابان در حال دویدن به دنبال سایه ی مرغی است (این جا سایه مهم نیست فرض کنید شکارچی اصلاً کارش شکار سایه ی مرغ است ) و تمام همتش را صرف می کند تا از سایه ی مرغ که دوان دوان دور می شود عقب نماند تا بلکه مرغ بنشیند و صیاد او را شکار کند. در این میان به یک باره بادی می وزد و کلاه از سر شکارچی می پراند (این همان باد صباست!) . عجیب آنکه همراه با آمدن باد سایه نیز محو می شود پس شکارچی ناامید برمی گردد و کلاهش را از زمین برمی دارد، خاکش را می تکاند و بر سر می کند. در یک آن سایه ی مرغ دوباره ظاهر می شود. شکارچی با آن که می خواهد دوباره مرغ را دنبال کند ولی عملی عاشقانه یا رندانه می کند؛ آخر این خاصیت باد صباست؛ با چند بار برسر گذاشتن و از سر برداشتن کلاهش متوجه می شود که سایه ی مرغ واقعی نیست بل سایه ی کلاه خودش است. نمی دانم روشن شدیم یا نه؛ شکارچی داشت به شکار سایه ی خودش می رفت؛
چند نکته: اول آنکه شکارچی آن قدر احمق نیست که دوباره کلاه بر سر کند و به شکار سایه برود او دیگر به آن دنیای خیالی بر نخواهد گشت. دوم آنکه شکارچی ناراحت نخواهد شد چون ناراحتی جایی ندارد. اتفاقی که برایش افتاده مبارک ترین اتفاق قرن است. سوم آنکه در فاصله ی این عظیم ترین فهم و درک شکارچی اصلاً خودخواه نبوده است؛ شکارچی تنها هنگامی که داشت شکار می کرد خودخواه بود؛

Wednesday, November 23, 2005


Ooooh, amaan az in Digital Camera, nakharid-e baash aks gereftam; einak ro migam. Posted by Picasa

Monday, November 14, 2005

آنالیز چهره، لپ تاپ و یاری دولت

دیروز بعد از ظهر وقتی روی درب الف 12 اطلاعیه ی عدم تشکیل کلاس حل تمرین زبان تخصصی را دیدم سرخوش و خرامان آمدم دانشکده و در همکف با یکی از بچه ها مشغول کاری نه چندان مهم شدم. بعد از این برای رفتن به کلاس سیگنال ها و سیستم ها به طبقه ی دوم رفتم. قضیه این جاست. داشتم از پله ها بالا می رفتم و ذهنم داشت برای یک کلاس خسته کننده و عذاب دهنده آماده می شد که جلوی راه پله ها یک چهره ی آشنا دیدم. اول فکر کردم یکی از دانشجویان همین جاست که خوب هفت هشت ماهی است چهره هایشان در دانشکده این طرف و آن طرف می رود اما قدمت این چهره بیشتر بود، با دقت و سرعت زیاد در زمان بالا رفتن یک یا دو پله مغز با تمام قدرت، تمام چهره های آشنا با قدمت بالای یک سال را بررسی کرد تا به فرد مورد نظر رسید و من مات و مبهوت جاخوردم. در فاصله ی بالا آمدن از پله ی بعدی با تمام شک و تردیدی که به نتایج آنالیز چهره در مغزم داشتم سلام کردم و همین موقع بود که دو چهره ی آشناتر(مهدی و نوید) دیدم و ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم تا شاید چهره ی دیگری هم باشد. حتی در خیالم هم تصور نمی کردم که آن ها را این جا ببینم. مهدی ذوالقدر، نوید اسکویی (کمی طول کشید تا اسمش را به خاطر بیارم. میبخشید) و خانم صراف زاده ( رفتم از تو اورکات اسمشان را یافتم. می بخشید). کمی حول شده بودم و حتی وقتی به کلاس رفتم چند دقیقه ای طول کشید تا وقایع را هضم کنم. قضیه دیدن آن ها نبود بلکه شدت ناباوری من از حضور آن ها مرا آشفته کرده بود. پردازنده وقفه ای گرفته بود که اصلا وجود خارجی نداشت. دقیقا مثل این که جن یا روح دیده باشد؛
از این ها بگذریم؛
خبر لپ تاپ هسته ای را که شنیده اید. خیلی طنز است. با جواب آصفی خیلی حال کردم؛ ما اطلاعات محرمانه را روی لپ تاپ نگهداری نمی کنیم؛ نمی دانم یا آمریکایی ها خیلی احمق اند یا حول و دست پاچه شده اند و یا این که ما خیلی بدبختیم که اطلاعات سری مان این قدر ساده لو میرود که مورد آخر رو بعید می دونم؛
سرمقاله ی شرق امروز دوشنبه رو خوندم خیلی جالب بود. دقیقا از اتفاقی صحبت کرده بود که روز انتخاب شدن احمدی نژاد پیش بینی اش را می کردم. من از انتخاب شدن احمدی نژاد اصلا ناراحت نشدم چون ناراحتی هیچ فایده ای نداشت مشکل این قدر حاد است که ناراحتی مجالی پیدا نمی کند. باید به داد این دولت رسید. باید کمکش کرد. حالا که آمده است و به هر حال سایه اش را بر سر ما انداخته باید دستش را بگیریم و الا ما را هم با خود به اعماق چاهی بزرگ می برد. این مضمون سر مقاله بود.
در این میان اطمینان دارم که فهم و شعور جمعی حتی اگر دولت احمدی نژاد با شکستی مفتضحانه روبرو شود از رشد نخواهد ایستاد و آگاهی نقش خود را ایفا خواهد کرد و هیچ کس نمی تواند جلوی او را بگیرد همچنان که نمی توان جلوی نفس کشیدن مردم را گرفت.

Wednesday, November 09, 2005

The Human Voice

”The gunfire around us makes it hard to hear, but the human voice is different from other sounds; it could be heard over noises that bury every thing else, even when it's not shouting, even when it's just a whisper. Even the lowest whisper could be heard over armies, when it's telling the truth."

The above phrase is from the film, The Interpreter. It was written on the beginning of a book written by an African leader. He had saved his country from blood shed when he was young and taken it in to liberty, making a hero or rather a fantasy of himself in the minds of his people; but as the film tells he has turned in to a dictator after many years, and is rather now hated by his people. Unbelievable as it is, he has come to a point where for the sake of keeping power he would, pay little black African boys their lunch money so as to make them kill people as he or his companions wished. There are some questions to ask; first and last as it is the most important, is how come such a heroic leader who could write and believe in the above phrase, makes such tragedies? This question is valid although the story might not even be true. Maybe the answer would be that we have not yet come to know the human being. I must admit that the film has really no answer for this question, and it tries more or less to show how human friendly and protective and loving Americans are;
For how long are we going to carry on with this way of living? Why are we still living like our ancestors, still killing and being killed? Why haven't we changed after all the improvements we've had over the ages. The man, who carved stone, would kill and just the same would the man holding a cell phone next to his ear. Instead of gradually putting the swords away we have come to make machine guns and grenades; we have made weapons of mass destruction that kill thousands of people in less than a second. Why didn't our ways of living improve?
We are all responsible, each and every one of us. War and killing is the result of separation; it is because, there exists something called my country and also there is another called yours; it is because there is some one called me and some one called you; and defense is the result of such beings. Me is my home, my family, my town, my friends, my enemies, my country, my beliefs; and mine is separated from yours and I care only for mine; my care is not because they should be cared for, it's because their mine. Do not take this wrong; one should defend family and life no matter what so ever but not because they're his belongings, rather for the reason that, that action would be the right thing to do. The right thing to do needs no reason for being done it should just be done.

Wednesday, November 02, 2005

The Ending of Ramadan

I am sorry but I can't tell you. You pobably wouldn't understand. You know Maybe you would undrstand but I don't think your mature enough; you would probably laugh at me and then there would be no point in telling you. so its best for both of us to forget about it. Oh come on don't take it personal. You know, of the 3 or 4 (I counted my self) readers I have one or two (again I counted my self) would laugh at it and it would then be ruined.
I woke up feeling a great sensation. I saw the head lines on Shargh news paper while coming to university and it was about waiting for Eid to come. On reading that I was about to cry, It's so sad that such a great month is going to leave us. Part of my last nights dream was just about that. I dreamt that it was the 30th day of Ramadan, and I had some food in my mouth and some one told me to spit it out because it was not yet known whether Eid had come or not, and I did as I was told and while washing my mouth to get rid of the small bits of food that linger in one's mouth I was tempted to drink water. After waking up I thought the great sensation or feeling I had was about that dream, but then I remembered another part of my dream which made me sure that my feelings of sensation were because of that. That is what Iam not going to tell you; the other part of my dream.
Recently I have seen a good film, three times in three days: Danny The Dog (2005) played by Jet Li. Not an action film, but a drama which is realy well screened and it's worth seeing. Morgan Freeman plays a blind person. It is a good film. Though it has some scenes of great violence, one can be mature enough to see the other more emotional part of the film and you could even cry on some scenes; from that point of view it can be compared to The Passion of the Christ or Brave Heart. Another thing that I like about the film is that it has English acsent and it makes me remember my childhood.

Tuesday, October 04, 2005

تجربه ی بروفن

یکشنبه شب سردرد خیلی بدی داشتم . احساس می کردم که زندگی بدتر نمی تواند باشد؛ یک قرص ایبوپروفن از هم اتاقی ام سعید گرفتم و حدود بیست دقیقه بعد از خوابگاه خارج شدم تا به خانه ی خاله ام بروم. سر خیلبان که رسیدم دیگر سردردم تمام شده بود. این قدر از این قضیه خوشحال و سرمست شدم که خودم را مهمان یک نوشیدنی ناب کردم و بعد در کمال خوشی به راه افتادم. از این لحظات تا آخر آن شب در حسی از وجود قرار داشتم که آن را تجربه ی بروفن نامیده ام. در لابلای خاطرات آن شب تجربه ی بروفن را نیز توضیح خواهم داد. به طرف اتوبان حرکت می کردم در حالی که از ناباوری با خودم حرف می زدم و می خندیدم. تا به یک مکانیکی رسیدم که یک چشمش کور بود و از او آدرس پرسیدم. برای رسیدن به مقصدم سه راه مختلف را به من پیشنهاد کرد که من از شدت سرخوشی فقط تا سر اولین پیچ آدرس را می فهمیدم. از سر شانس و اقبال شاید به تاکسی برخوردم که به جای مستقیمی که من خواسته بودم مرا تا سر خیابانی که مطلوب من بود برد (همین مسیر را با سه تاکسی هم رفته ام)و در طول مسیر مهمانم کرد به هفت هشت بیت از مولانا و حکایتی از ابوسعید ابوالخیر و من چنان سرخوش بودم که جاودانگی و سعادت از درونم می جوشید و من بی خبر بودم. مضمون ابیاتی که می خواند یکی از سخنرانی هایی بود که از کریشنامورتی هم خوانده بودم: چه قدر لازم است که بر هر لحظه بمبریم؛ بر سال های طولانی که از پی هم گذشته است، پر لحظه ای پیش و بر همین لحظه که اکنون در جریان است. بدون مردن پی در پی تولد و نو شدن پی در پی چگونه ممکن است؟ حال کمی بیشتر از تجربه ی بروفن بگویم. در آن حالت هیچ ناراحتی ای یا غمی یا تضادی وجود ندارد تو از هیچ چیز ناراحت نیستی و حتی نمی دانی که چگونه در این دنیای پر از عشق و صفا ناراحتی می تواند وجود پیدا کند. در این حالت در بند هیچ چیز نیستی هیچ چیز حتی تجربه ای که در حال کسبش هستی. تو را هیچ اراده ای نیست که از آن حالت بیرون بیایی، بهشتی است توصیف ناپذیر. هر لحظه در حال خوشی و سرمستی هستی و تمام وجودت را پر از زندگی است. من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هوشیار است؛ این حالت را مصرف کنندگان مواد مخدر لااقل در اوایل مصرفشان و برخی عرفا در طول عمرشان تجربه می کنند.
هرچند این حالت برایم به غایت زیبا و خواستنی است اما هرگز نمی توانم آن را از روی عمد و قصد ایجاد کنم؛ به هیچ وجه پیشنهاد نمی کنم که به قصد تجربه ی حالتی مشابه ایبوپروفن مصرف کنید و مسئولیتش را هم به هیچ وجه بر عهده نمی گیرم؛ تا به حال هم از دیگرانی که این قرص را مصرف کرده اند چنین حالتی را نشنیده ام. بهتر است به حال و احوال طبیعی خودمان احترام بگذاریم به این معنا که او را بشناسیم و از کوچکتریتن حرکاتش آگاه شویم. نارضایتی در تجربه ی بروفن هیچ جایی ندارد.

Sunday, October 02, 2005

حال و احوال

روز کوبنده ای بود. خوابم میاد ولی خوابگاه پر از بوی رنگ تازه است خفه ام می کنه. گردنم هم هنوز درد می کنه. دو روزی بود که از درد گردن عذاب می کشیدم. تعطیلات این طوری هدر رفت. سه واحد دیگر رو هم از دست دادم. کامپایلر رو انداختن روی معماری و بنابراین من 9 واحدی هستم تا اطلاع ثانوی. ولی فردا قرار است همه چیز عوض شود. این چه وضع بدی است که من در اون قرار دارم؟ ناشکری نمی کنم. خدا بزرگِ؛
صبح ساعت شش و نیم از خونه راه اوفتادم و هشت و نیم رسیدم دانشگاه. در تمام طول راه آفتاب تو چشام بود و ذره ای خواب به این چشم ها نیامد. بعد از کلاس اومدم تو سایت و شروع کردم به واحد یابی. تقریباً 17 تا جور کردم اگر خدا اجازه بده. فردا ساعت 2 ثبت نامم باز می شه و واحدگیری می کنم؛
یه یارو این جا نشسته پیش دوستاش داره دایلوگ های یه فیلم رو به انگلیسی تته پته می کنه و می خنده، تنهایی. اینم یه جورشه؛
دوشنبه شب سی دی دیار مهر رو گرفتم که سروش تبلیغش رو می کنه. کیفیت کاغذی که برای روی جلد سی دی استفاده شده مضخرف و خود موسیقی هم خیلی دست کمی نداره. چند جاییش هم خوانی هایی داره که آدم رو یاد گروه سرود مدرسه می اندازه و بعضی جاهاش هم که خوب بد نیست و صدای خواننده گاهی اوقات آدم را یاد شهرام ناظری می اندازه. کلاً به نظرم بهترین کلمه برای توصیفش کلمه ی چیپ هست؛
نوار قدیمی و جدید شده ی جام تهی را هم خریدم. خیلی زیباست ولی به شدت غم بار. شهرهای فریدون مشیری و سایه با صدای شجریان. کیفیت جلد بسیار بالاست و اطلاعات خوبی از خواننده شاعر و نوازندگان بسیار معروف اثر داره. ارزشش را داشت؛
کتابی جدید خریدم از کریشنامورتی به نام پرواز عقاب که ترجمه ی نسبتاً خوبی نداره و شاید هنوز دلچسب ترین ترجمه ها متعلق به آقای مصفا است؛
دلم نمیاد شروع کنم به درس خوندن، احساس می کنم این طوری تابستون تموم می شه و من در حسرت فرو می روم. یادم میاد همیشه اوایل سال خیلی سر حال تر بودم ولی این ترم این طوری نیست. به غایت خسته ام و هیچ جایی هم برای خستگی در کردن ندارم؛
رفته بودم خوابگاه شهید بهشتی دوشنبه شب که خوب همه ی بچه ها نبودند و من هم این قدر خسته بودم که هیچ چیز نفهمیدم. صبح هم رفنتم سر کلاس و اصلا به دانشکده سر نزدم؛
اول که نشستم این جا می خواستم هیچی ننویسم ولی حالا می خوام هر جوری هست این پست رو ادامه بدم؛
ناراحتم از آدرس وبلاگم. از بس هول هولکی درست شد هیچ سر اسم آدرسش فکر نکردم؛

Tuesday, September 27, 2005

پرواز عقاب

زندگی را پروازی عقاب گونه لازم است که به دقت بنگرد، دریابد اما ردی به جا نگذارد، تمام زندگی را در چشم خود جای دهد ولی ساکن و آرام باشد؛
بال بال زدن یا انتظار کشیدن، در واهمه ی هر لحظه زیستن، فرار کردن و نماندن یا به امید زیستن، سنگین و کرخت کننده است؛
دنیایی پر از خشم و رقابت را با خشم و رقابت از خشم و رقابت زدودن چگونه ممکن است؟
وحدت را چگونه با جدایی حاصل توانیم کرد؟
زیستن را بدون مردن چگونه توانیم؟
می رم یه چیزی بخورم.

Wednesday, September 21, 2005

عواقب کارهای من

این پست من و خانواده های دو طرف هم دارد کار دستم می دهد. برای خانواده که خواندم هرچند همه معتقد بودند که راست می گویم ولی انتقاد کردند که هم مبالغه کرده ام و هم آنچه گفته ام تمام حقیقت نبوده است. خوب حق با آنان است کمی مبالغه و نگفتن تمام حقیقت دست مایه ی طنز است. طنزی که همین خانواده ی منتقد کلی سرش خندیدند و درستش هم این است که آن ها به خود بخندند و هدف من هم همین بود. شاید درست نبود که روی اینترنت باشد. هدفم این بود که آن ها بشنوند و شنیدند. اگر از بدنامی می ترسیدم اصلا این کار را نمی کردم. منتها بدنامی دیگر برایم معنایی ندارد.اما از ضررهایش بگویم که دیگر مرا در جمع خصوصی شان راه نمی دهند می ترسند حرف هایشان سر از شبکه ی جهانی درآورد و شکل منتقد خانواده را پیدا کرده ام فکر می کنند سودی از این کار حاصلم می شود. مخصوصا این اواخر که یک نوشته هم در باب خواب دیدن نوشته ام که باز گرچه خندیدند ولی به مذاقشان خوش نیامد. من هم از نهادنش در وبلاگ منصرف شده ام. شاد و پیروز باشید. راستی دانشگاه هم دارد باز می شود من نمی دانم این چه بدبختی است 16 واحد گرفتم که در 3 تاش رزرو هستم نمیدانم می رسد یا نه. حق یارتان

Saturday, August 27, 2005


Old and New from Corbis. Posted by Picasa

من و خانواده های دوطرف

چند باری با خودم نوشتن این مطلب را مرور کرده‌ام و حالا امشب تصمیم گرفته‌ام که بنویسم. طنزی است [البته به نظر من] از حالت‌های متضاد و و مخالف میان خانواده‌های مادر و پدرم ، که حق قضاوت میان آن دو را برای خود محفوظ می‌دارم چرا که به‌طور مساوی از هر یک بهره‌ برده‌ام. این تضاد و تقابل آتش پخت آش رشته‌ای است با پیاز داغ قزوین و کشک اعلای انگلستان، که خودم باشم.

در میان هر دو خانواده آدم‌های با ظاهر موجه زیاد است اما از میان آن‌ها چندتایی باطن موجه هم دارند. عموی بنده خدایش بیامرزد از علما و فضلا بود، لباس می‌پوشید، قضاوت نمی‌دانم، اما وکالت می‌کرد و چهار سالی هم نماینده‌ی مجلس بود، منظور آن‌که از آن دسته مسلمان‌ها که پایش به حکومت باز شده بود. دایی پدرم هم، خدا حفظش کند، تا امام زنده بود امام جماعت اردستان (شهر مادرم) بود و حالا هم هنوز مردم اردستان وقتی می‌گویند آقا منظورشان ایشان است. این هر دو، من سالی یک یا فوقش دو بار می‌دیدم و می‌بینم. در خانواده‌ی مقابل آدم باطناً موجه پیدا نمی‌شود مگر آن‌که یا خارج رفته و مخالف حکومت باشد یا این‌که دیگران برایش ادعای معنویت کنند و البته باز هم خارج رفته باشد. آخر اگر تو نماینده‌ی مجلس باشی همه می‌فهمند اما اگر آدم معنوی باشی هیچ کس نمی‌فهمد مگر این‌که دیگران برایت ادعا کنند، این است که ادعای دیگران مهم است. از عمو گفتم از دایی هم بگویم، هر دو دایی‌ام وقتی من کوچک بودم، بعد از این‌که کمک شایانی (راست می‌گویم یکی از دایی‌هایم تیر هم خورده در تظاهرات) در انقلاب کردند رفتند کانادا، آخر بدون خارج رفتن که نمی‌شود آدم بود، باید می‌رفتند خارج. دایی کوچک‌ترم رفت و آرزوهای مادرش را برآورده کرد، مهندسی مکانیک دانشگاه صنعتی اصفهان را رها کرد با هزار زور و بدبختی مایه‌ی سربلندی خانواده شد چشم پزشک. دایی دیگرم پولی به هم زد و آمد ایران ولی خوب چون راه و چاه ایرانی جماعت را بلد نبود همه را به باد داد و رفتنش به خارجه کان لم یکن تلقی شد یعنی آدم نشد، این بود که زد تو خط معنویت و چها و چها. عموی دیگرم پاسوز بابای من شد، یعنی به جای این‌که درس بخواند مانند پدرش به کارگری مشغول شد و حالا هم در اصفهان یک مسئولیت‌هایی دارد. هر دو عموی من مرض قند داشتند و دارند، اما خودشان باورشان نمی‌شد و نمی‌شود، دست از قند خوردن نمی‌کشیدند و نمی‌کشند، عموی بزرگترم هم از همین مرض جان داد. راستی راستی باورشان نمی‌شود یعنی حتی گاهی چای نبات هم می‌خوردند و می‌خورند.

نتیجه آن‌که من نماز می‌خونم ولی نه سر وقت. هنر رو دوست دارم، اما از خودم هنری ندارم، درسم رو خوب می‌خونم اما نمره هم برایم مهم است، حرف سیاسی می‌زنم اما عمل نمی‌کنم. از پول خیلی خوشم میاد اما از این‌که دنبالش برم بدم میاد. فقط غذای خوب می‌خورم ولی زیاد. خارج رفتم ولی آدم نشدم.

خانواده‌ی پدرم بیشتر به ظاهر فکری اهمیت می‌دهند تا ظاهر دیدنی، یعنی مهم‌تر از این‌که بوی عطر فلان مارک را بدهند یا پیرهنشان به شلوارشان بیاید یا ریششان را از ته بزنند این است که تو از قیافه‌یشان بفهمی که سوسول نیستند، بفهمی که مسلمانند. البته سوء تفاهم نشود، خانواده‌ی پدر گرچه ریششان را از ته نمی‌زنند و گاهی هم ممکن است یادشان برود که شلوار جین بپوشند ولی خط و خطوط سیاسیشان درست است، حداقلش این است که همه جز دو نفر در دوره‌ی دوم به هاشمی رأی دادند. حالا در خانواده‌ی مادرم بهتر آن است که اصلاً رأی ندهی، البته خیلی زشت است که دنباله‌روی ماهواره باشی ولی به هر حال رأی دادن جایز نیست. آهان یادم رفت بگویم که خانواده‌ی مادرم ریششان را از ته می‌زنند، مگر خانم‌ها که ریششان در نمی‌آید و البته چادر کمتر میان زن‌هایشان می‌بینی که این هم در تضاد با خانواده‌ی مقابل است. در این خانواده خیلی مهم است که حتماً لباس خوب و زیبا بپوشی و بوی مناسبی بدهی و گاهی اوقات اگر این‌ها را با شدت رعایت کنی چنان مدهوش می‌شوند که یادشان می‌رود چطور آدمی هستی. می‌خوام بگم با ریخت و قیافه‌ی مد روز ولی بی‌سواد و آویزون هم می‌شه موجه بود.

نتیجه آن‌که من ریشم را هر جند وقت یکبار، از ته می‌زنم، شلوار جین می‌پوشم اما عطر نمی‌زنم، فرق باز می‌کنم اما دیر به دیر موهام رو اصلاح می‌کنم، جوراب تمیز می‌پوشم اما کفشم رو واکس نمی‌زنم،با پیژامه تا سر کوچه می‌رم ولی هیچ وقت حتی تو خونه زیرپیرنی نمی‌پوشم.

حالا وقتش رسیده که کشک رو اضافه کنم، کشک انگلستان. 9 سالم بود که رفتیم انگلیس، برای تحصیل پدرم رفتیم اما خوب نیمی از ما قرار بود این‌طوری آدم بشه. آن طرف آب که از این دو خانواده خبری نبود، 4 سالی زندگی کردم. اما من بچه بودم و تأثیرپذیر و جامعه‌ی اون ور آب هم تنها چیز خوبش این است که به تو یاد می‌دهد تو خیابون آشغال نریزی، حقوق فردی و اجتماعی را رعایت کنی، تو کار مردم سرک نکشی، هر کاری را رو اصول درستش انجام بدی، والا غیر از این‌ها همه می‌دانیم که آن طرف آب چه خبر است. از اون‌جایی که پدرم از خانواده‌ی پدرمِ، و خانواده‌ی مادرم جور دیگری هستند رفتن ما به خارجه هم کان لم یکن تلقی شد. خانواده‌ی مادرم زورشان می‌آید به کسی از اون خانواده بگویند آقای دکتر و خانواده‌ی پدرم هم اصلاً تو این باغ‌ها نیستند، این بود که نیمی از من در حسرت این‌که به بابای من بگویند دکتر ماند. بابا آخه این‌ها تو فامیلشان به دانشجوی پزشکی می‌گن خانم دکتر اما به بابای من نمی‌گن، آخر این نیمه‌ی من دردش رو به کی بگه؟

کشک انگلیس اصلاً بی‌تأثیر نیست، من خیلی تغییرات کردم، حالا که به عکس‌های خودم قبل از رفتن نگاه می‌کنم انگار آدم دیگری را می‌بینم. طرز فکر کردن من تغییر کرد، مدل موهام و طرز لباس پوشیدنم. قبلاً موهام و یک طرفی می‌زدم، شلوار پارچه‌ای می‌پوشیدم از بازی‌های کامپیوتری سر در نمی‌آوردم، انگلیسی بلد نبودم، حالا فرق باز می‌کنم، جین می‌پوشم، ژنرالز بازی می‌کنم، فیلم ارباب حلقه‌ها رو با زبان اصلی می‌بینم.

می‌ماند پیاز داغ قزوین. از قضای روزگار، ما را آوردند قزوین. قرار بود از انگلستان که پرواز می‌کنیم در دانشگاه بین‌المللی امام خمینی در تهران فرود آییم، منتها یک هو خبر دادند که فرودگاه را آورده‌اند قزوین ساخته‌اند. شانس است دیگر. قزوین رو خیلی دوست دارم. از جهاتی مثل من است. تهران از او نه خیلی دور است و نه خیلی نزدیک. من و خانواده‌های دو طرف هم همین‌طوریم.

می‌بینید آش رشته نیست، خیلی درهم برهم تر از این حرف‌هاست. نمی‌دانم به چه سازی برقصم (یک وقت فکر نکنید می‌رقصم که در خانواده‌ی پدر خیلی ناپسند است).

Wednesday, August 03, 2005

Today...

I have come to Tehran, Iam sitting behind a computer in the site and Iam downloading with xtream speed. Some thing I could have only dreamed of at home. Have a good day. At the same time Iam waiting because my instructor is going to correct my exam paper. He told me to come back in ten miniutes. That's it.

Monday, August 01, 2005


Araam-gaahe Sheikh Safi-o-din Ardabil, Summer 1382 Posted by Picasa

Saturday, July 30, 2005

عشق بی زبان

اضافه کنید به نوشته‌ی پیش:

گرچه تفسیر زبان روشن‌گرست لیک عشق بی‌زبان روشن‌ترست

و به واقع قصه این است که آن‌چه با چندین سطر و پاراگراف بنده‌ی حقیر نتوانم گفت مولانا جلال به بیتی، تمام و کمال بیان دارد. پس: اگر چه بعضی چیزها به وسیله‌ی زبان قابل بیان نیست، اما بعضی چیزها هم هست که به وسیله‌ی زبان قابل بیان است اما بعضی انسان‌ها از بیانش عاجزند. خدایش بیامرزد.


For a limited time I have a scanner at hand, I will send in some pictures I have taken my self. I would be happy to see comments. Posted by Picasa

Sunday, July 10, 2005

زبان و انسان

شما را نوید می دهم که مرگ از پس زندگی خواهد آمد و ما را فرا خواهد گرفت این وعده ای است که در آن خلفی نیست و چه زیباست که من و تو هر دو می دانیم که این اتفاق رخ خواهد داد و شاید این اطلاع از مرگ تنها اطلاعی است که از آینده داریم. امروز سال روز شهادت انسانی است که او را توصیفی نیست و این خود بهترین توصیف است چه به قول شریعتی "فاطمه فاطمه است". چه توانم گفت اگر بگویم کم است و اگر نگویم بی انصافی است. میدانی این سخن و زبان است که در مقام توصیف فاطمه (س) قاصر است کم می آورد. بهترین چیزی که می تواند بگوید همین جمله ی شریعتی است تا تو خودت بروی و نگاه کنی ببینی فاطمه چگونه است و اگر رفتی و دیدی آن وقت تو هم خواهی گفت که "فاطمه فاطمه است" چه اگر هر چیز دیگری بگویی کم است. این قاصر بودن زبان در مورد توصیف هر پدیده ای صادق است. یک جمله و عبارت هرگز آن چیزی نیست که می خواهد توصیف کند. زبان ما در عین قدرت بسیارش به غایت ضعیف است. قدرت زبان هنگامی است که خبر می دهد وقتی خبری را به ما می دهد به شرط آن که توصیف نکند و در مقام تحلیل در نیاید وسیله ای مناسب است. حتی وقتی یک تعریف ریاضی ارائه می دهیم آن چه که تعریف می کنیم دقیقا همان چیزی است که از عبارت فهم می شود یعنی قدرت تعاریف علمی به وسیله ی زبان محدود می شود. یکی از بزرگ ترین بد بختی های ما همین است که در تعریف و توضیح یک چیز می مانیم یعنی خودمان را به قدرت زبان محدود می کنیم. وقتی با چیزی روبرو می شویم فراتر از تعریف زبانی آن نمی رویم مگر آن که کاشف باشیم و تراژدی دیگر ما این است که آن چه را کشف می کنیم با کمک زبان باید منتقل کنیم. وای به حالمان وقتی به تو صیف زبانی یک پدیده اکتفا کنیم و تصور کنیم که آن را کشف کرده ایم. خودمان را به وسیله ی ساخته ی ذهن خودمان محدود می کنیم. نهایت بدبختی ما وقتی است که خدا را به زبان توصیف کنیم. و بشر چه تعاریف عجیب و غریبی برای این کلمه ارائه داده است. آخر اگر ده هزار صفحه هم بنویسی باز هم خدا نمی شود.

ارتباط میان انسان ها باید فراتر از یک ارتباط زبانی باشد. نباید در فهم زبانی پدیده ها بمانیم هنگام گوش کردن به سخن باید فراتر از فهم توضیحی و تعریفی برویم. ارتباط به معنای واقعی هنگامی است که در حین بیان زبانی یک پدیده فراتر برویم و خود آن را نگاه کنیم درصدد کشف باشیم و به آن چه کشف می کنیم اکتفا نکنیم.

سر آخر این که فکر به وسیله زبان در ذهن نشخوار می شود و می گویم نشخوار چون فکر از حافظه بر می خیزد. آیا فکر هم بوسیله ی زبان محدود شده است؟ اما آدمی چه کاری جز فکر کردن می کند؟ آیا ما بوسیله ی ساخته ی ذهن خودمان محدود شده ایم و آیا هیچ رهایی از این اسارت وجود دارد؟

Saturday, July 09, 2005

رنگ گیرم و رنگ بازم

حالات آدمی چه بسیار متفاوت است. یک وقتی یک حس و حالی دارد و فکر می کند که این احساس با دوام است و خوشحال می شود گویی آرزویش در آن بوده و روزی دیگر تازه به شرط آن که با انصاف باشد و کلاه سر خودش نگذارد آن حس و حال را دیگر نمی یابد. پیش تر فکر می کردم که حالات و روحیات با دوامی دارم فکر می کردم که حالاتی دارم مخصوص به خودم که آن ها را با اصالت می یافتم فکر می کردم در به دست آوردن میراث گذشتگان ایرانی و اسلامی ام موفق بوده ام. دنیای زیبایی داشتم. کاخی بود بنا شده در ذهن و چه بسیار دوستش میداشتم و احترامش می کردم. اما امروز اثری از او نمی یابم. نمی دانم بهتر است یا بدتر ولی می دانم که دیگر نیست و البته ناراحت هم نیستم. قبل تر نیازی می دیدم برای آن تا بتوانم در جمع دیگران خودی نشان دهم سری بالا کنم و اظهار فضلی کنم ولی امروز دیگر آن نیاز را نمی یابم. شاید خیلی کسان مرا آنگونه دوست تر داشتند و اینگونه مرا نپسندند چه کنم که این رسم روزگار و ویژگی انسان است. البته این حال امروز هم حالتی از حالات است و حماقت است اگر فکر کنم همین طور خواهد ماند پس دیگر به انتظار نخواهم نشست آزاد خواهم بود تا به هر گونه ای عوض شوم رنگ بگیرم و رنگ ببازم.

Thursday, June 23, 2005

جمعه ی دوم

بینندگان عزیز و .... امروز روز قبل از دومین جمعه است و وقت آن شده است که تصمیم بگیریم . خطر بیخ گوش آزادی است و تحجر دینی و دین سوزی چون گرگی گرسنه در کمین آزادی و حقوق انسانیمان نشسته است. قبول دارم یه کمی مبالغه کردم ولی شاید نه .... تصمیم گیرید و زندگی را غنیمت شمرید. اصولا باید یه تصویر از هاشمی و یدونه هم از اون احمدی... می ذاشتم ولی خودتون می تونید تصور کنید . باشد که به هاشمی رای بدهم و امیدوارم که اون احمدی... رییس جمهور من نشود. .

Wednesday, June 08, 2005


from Shargh News Paper as you can see non the less a fine picture. Today... IRAN vs BAHRAIN Posted by Hello

Monday, May 30, 2005

An amazing world

I don't know about the truth of this fact but I read in a book( a science-fiction one, that you can't tell if it's fiction or science ) that 99.9 % of the living species that have ever lived on the Earth are now extinct. Is'nt that amazing. It means that we were saved by a chance of 0.001. Lucky us then. Now let's consider another fact which is not from a science fiction book but just as amazing. Ok the fact is that our ancestors make an upward tree( remember an upward tree of which you are the root. ) My mum and dad are the two nodes one level higher than me, and the 4 nodes that are 2 levels higher than me are theire mum's and dad's now 2^n nodes( my ancestors ) are n levels higher than me. let's assume that a person's average life span is 65 years. now think of the ancestors that are 20 levels higher that me that means 2^20 people who lived about 1300 years ago. surely they did'nt live in just one place, since 2^20 = 1048576. So they must have been scattered at least over all of asia. 1300 years ago, what was the average chance of a baby's survival ? you can guess how low that would be. Let's think that it was 75%( Think about all the deseases and uncured ilnesses that were around then). now if any of my 2^20 ancestors were killed before theire children were born, I Would not be alive now. Since All my ancectors must have lived I am alive with a chance of ( 3/4 )^(2^20 ) that means zero. so how come I am alive ? You see this is how amzing our world is, we are alive only out of pure luck. Can you feel life going up and down your body. Remember that the chance for you to live as the person you are now is zero, but you are alive. is'nt that amazing? Praise god for the pure chance to live.

Wednesday, May 25, 2005

inside and outside.


Does the one inside ever understand the one outside?
Watching the rain from inside... Posted by Hello

Saturday, May 21, 2005

بارون

خیلی چیز ها نوشته بودم اما از شانس من از دست رفت. خوش و خرم باشید. از این به بعد سعی می کنم اول تو یه ویراشگر بنویسم بعد کپی کنم.حق یارت

Monday, May 16, 2005

Today, and ...

Gave my exam today. Wasn't bad I think and hope, but I don't know what the teacher is going to think when he sees my writings. Any how, some thing inside me suggests that I go to SBU and have some fun with my friends today, yet I have Exercises to give in on Wednesday, and I should stay. The hell with this mark thing, I rather not think of it. My friend Alinia is getting better, day by day since he has'nt updated his blog for a long time. That's good, but now I have no way of knowing what he is up to. Farid wanted to surprise me yesterday, but he hadn't brought the thing that he was supposed to surprise me with, guess that's life isn't it. As you see my way of writing has changed, maybe this is because of the book I've read lately. One way of saying what you've done indirectly is talking about it's consequences. Any how it was abnormal of me to finish a 350 page book in less than 3 days, guess it was'nt a normal book. I had written nearly all of these yesterday and wanted to post it but the computer hanged before I could post it. Mr Hashemi Rafsangani( or maybe Rafsanjani, who cares ) has become a candidate of the next presidental election. I don't know what you might think of this, but I think that his quiet sure of beoming president, otherwise he would'nt have candidated. How come he is so sure? god knows and maybe a few other people. The international book fair was fun and exiting. So many books, I had a hard time picking my kind, and so I bought as few books as possible. This was a different post wasn't it?

Wednesday, May 11, 2005


Mohamad Alinia, and my other friends. Posted by Hello

Sunday, May 08, 2005

امتحان نظریه ی زبان ها و ماشین ها

برای اینکه نمی تونم خوب به فارسی بنویسم سوال ها رو به انگلیسی می نویسم.
1. Prove that L= { w | w != Reverse(w) } is not a regular language.
2. Prove that the set of all regular expresions over the alphabet {a,b} is a context free language.
3. Let A and B be languages and L = { X | XY is in A and Y is in B } prove that if A and B are regular languages then so is L.
4. Let L = { a^nb^n | n >= 0 }U{a^nb^2n | n >= 0 }, prove that L is context free but it is not a deterministic context free language.
5. Prove that if A is an infinite countable set, then there exists an infinite countable subset of A named B, such that A-B is also an infinite countable set.

Tuesday, May 03, 2005

فانی قریب

یکی نیست بگه علی مگه تو اون همه امتحان نداری؟ البته غیر از خودم. خوب پس چرا اینجا نشستی داری این ها رو می نویسی؟ آخه دیگه حال و حوصله ای واسم نمونده یه زمانی چه قدر سرزنده بودم حالا انگار دارم می میرم پیر شدم هر کی می بینتم می گه علی چی شده غمت چیه؟ دلم هوای خونه رو می کنه . خواهر سه ساله ام می گه علی امروز عصر بیا خونه ببینمت من می گم نمی تونم اما اون که هنوز نه مفهوم فاصله رو می فهمه نه مفهوم زمان رو دوباره می گه علی بیا خونه ببینمت و من همین طور که الان بغض کردم و هر چند لحظه اشکام رو پاک می کنم با صدای بغض کرده دوباره می گم که نمیتونم و اون دوباره اصرار می کنه ومن در حالی که بغضم داره می ترکه میگم تو دعا کن شاید بیام و اون مثل اینکه حرف من رو فهمیده باشه دیگه اصرار نمی کنه . دیشب می گفت فاذا سالک عبادی عنی فانی قریب ... تازه می گفت که اگر دعا کنی همون موقع که دعا کردی اجابت می کنه. چقدر کارش درسته انگار خدا هم مفهوم زمان و فاصله رو نمی شناسه.

Sunday, May 01, 2005

Don't worry My friend, Don't worry.

Long time no see. My god, He is worried, make his worries go away. Make him لاخوف علیهم و هم لا یحزنون. He has come across this verse many times in the last days, his only hope is on you. My god from whom can he want when he only has you, and if he believes in things other than you make him what you please, as you please my god.
یه غلطی کردم و از اول ترم مثل بچه آ دم درس نخوندم حالا مجبورم تا می تونم درس بخونم که البته خیلی هم حال و حوصله ی درس خوندن رو ندارم ولی همین مقداری که می خونم باعث شده این قزوینی های اتاق بغل فکر بکنند که من حسابی خرخون شدم. یه جوری از آدم دوری میکنند انگار که ایدز داری البته دور از جون من و شما. اره این طوری هاست
حالا از این حرف ها که بگذریم از 2-تا پروژه که تحویل دادم دو تا نتیجه گرفتم. یکی خوب یکی نه چندان خوب. اول نتیجه خوب رو بگم که پروژه اول از 100 شدم 120 و خبر نه چندان خوب اینکه پروژه دوم از 100 شدم 0 بله یه صفر گنده. به طور متوط میشه 60 از 100 و خوب خیلی هم بد نیست. این از نمره هام و امتحان محاسبات دادم که نتیجه اش شنبه میاد و امتحان نظریه دارم پنجشنبه و امتحان مدار منطقی دارم شنبه
جمعه قزوین بودم واقعا بهشت برین شده سبز و خرم با شکوفه های رنگارنگ و هوای تازه و حال و هوای بهار. آدم از زندگی تو تهرون پشیمون می شه. دلم می خواد برم خونه و با طبیعت زندگی کنم. خدا یه فرصتی بده برم خونه دوباره.
فرید فرخی نوشته که اگه این جوری هاست من آخرش نویسنده می شم و اون هم کاشف. پس فرید جان معلوم می شه که اشتباه از من بوده و خیلی هم آن جوری ها نیست. برم سر کلاس حل تمرین

Friday, April 22, 2005


As Much As I Like My Self Posted by Hello

Wednesday, April 20, 2005


How far are we? Posted by Hello

Sunday, April 17, 2005

سوم فروردین

چند وقتی بود که ننوشته بودم. این نوشتن از صدقه سری فرید و محمد علی نیا است. چه اول بار فرید ذوق نوشتن را نشانم داد و محمد برایم وب نوشت ساخت هر جند خواندنی نیست و خواننده اش کم است. سال 1384 فرارسیده است. بهاری تازه هر بهار تازه است و نو و ما هر سال کهنه تر و پیر ترو فرسوده تر می شویم. خودم را می گویم.
یکشنبه هعد از آنکه منتظر شدیم و دعای عید را خواندیم سال نو آمد و ما او را با آغوش باز تحویل گرفتیم چه راهی جز این نبود و اگر آغوش می بستیم او باز هم می آمد . یکشنبه عصر به همراه پدر به دل صحرا و بیابان زدیم بدون آنکه بدانیم به کجا می رویم و رفتیم تا رسیدیم به دامان کوهی کوتاه با امامزاده ای در نیم قله اش پس به حکم هیچ به بالا رفتیم و پله ها را شمارش کردیم. 357 پله بود خیلی زیاد نیست ولی ما تقریبا خسته شده بودیم اذان مغرب را تازه گفته بودند و از قضا برق امامزاده تازه قطع شده بودپس در تاریکی به نماز ایستادیم. از آن بالا با اداره برق تماس گرفتیم و خواستار وصل شدیم اما پیش از آنکه برق به ما برسد من و پدر به پایین رفتیم و روانه ی خانه شدیم. دلم آرام بود و یکشنبه به خوبی سپری شد.
صبح دوشنبه یک فروردین 1384 هجری شمسی تقریبا ساعت 10 صبح از خواب بیدار شدم. صبحانه چای و کمی تلویزیون و بعد شستن ماشین و تعمیر درب راننده به کمک پدر و سپس ناهار که چه دلچسب بود. برنج با ته دیگ و تاس کباب. بعد از ناهار دیگران به خواب رفتند پس من و پدر دوباره فرصت را غنیمت شمردیم و به دل صحرا زدیم. من رانندگی کردم و سر آخر در مزرعه ای تنها در پای کوهی تنها پیاده شدیم و آفتاب به پشت کوه رفته بود پس سایه ای برایمان فراهم بود و هنگام هیچ بود. آبی کم از دل کوه می آمد وضو ساختم و به نماز ایستادم. بساط چای و نان و پنیر آماده شد و در سکوتی دل چسب زمان سپری گشت. من راضی بودم از آن روز و پدر راضی بود و فرقیست ژرف میان این دو. صبح 2 فروردین 1384 فرا رسید و من به فرمان گوشی که روی ساعت 6:15 کوک شده بود از خواب بیدار شدم چرا که قصد نماز داشتم ولی چه ابله بودم که نماز پیش از 6 قضا شده بود. روز سپری شد و شب فرا رسید و اکنون صبح روز سوم از سال نو است که این ها را می نویسم.
چشم دل باز کن که جان بینی آنچه نادیدنی است آن بینی.

Saturday, April 16, 2005

جنگ من و ویروس

همون عنوان بسه دیگه من فقط می خواستم همین رو بگم. زیاد نوشتن هم واسه آدمی مثل من که زیاد اهل خوندن نیست مثل پر حرفی واسه آدمی که اهل گوش کردن نیستد. خوب بگم از دنیای خونه که وقتی رسیدم خونه بعد از 2 ساعت دوباره نشسته بودم پشت کامپیوتر و داشتم پروژه می نوشتم تا 1 نصف شب. و 30 ثانیه قبل از فرستادن پروژه برای جناب حلت کامپیوتر ویروسی شد و پیغام داد که تا 59 ثانیه دیگه از تمام عالم قطعت می کنم من هم فرصت را غنیمت شمردم و پیش از اینکه قطعم کند به هر بدبختی بود پروژه رو فرستادم و این طور بود که بعد از اون من و ویروس 30 ساعت جنگیدیم. جنگ خونینی بود کشته های مازیاد بود حتی بعضی از مهمترین افرادم رو (منظورم فایل های سیستم است ) از دست دادم خلاصه جنگ خیلی خونین شده بود و 24 ساعت بود که جنگیده بودیم دیدم اگه اینطوری بریم جلو خیلی ضررش زیاد میشه این بود که رفتم و چندین سلاح تهیه کردم مثل سی دی ویندوز و آفیس و مهم تر از همه آنتی ویروس 2005. اینجا بود که جناب ویروس حسابش رو نکرده بود پاک بازی کردم و کامپیوتر رو ریست کردم و هارد دیسک رو فرمت نمودم این شد که من جنگ رو بردم و این پیروزی نتیجه آن پاک بازی بود و از برکات این پاکبازی آن بود که ویندوزم جدید شد و پنجره هایم باز. آفیسم هم جدید شد و مهم تر از همه آنکه درایو هایم را ان تی اف اس کردم و همه چیز دوباره به حالت عادی برگشت..

Tuesday, April 12, 2005

پنج فروردین

نمی دانم آنچه خواهم نوشت نوشتنش حق است یا نه ولی خواهم نوشت زیرا اگر ننویسم پاره ای از وجودم پنهان می ماند و این به نظرم بدتر است. پس می نویسم
شب شده است. با هم جمع می شویم تا به کویر برویم. ساعت از نیمه گذشته است. سرد است. دلهایمان گرم است و درونمان مثل مهتاب روشن. ماه قرص کامل است و آسمان همچون سحری دل انگیز رنگ گرفته است. حرکت می کنیم. جاده از میان درختان گز و طاق می گذرد. جای کوچکی پیدا می کنیم و به جمع کردن چوب مشغول می شویم. آتش روشن می شود تنه ی درختی را می یابیم و دیگر خزانه پر است تا صبح می توانیم روشن باشیم. گرداگرد آتش می نشینیم چای می نوشیم و سکوت می کنیم. امشب چهار عنصر حیاتی دارد. اول کویر است که همچون دل کویری ها خالی است از خواهش ها و شدن ها. دوم سکوت است پر است از شنیدنی ها و دیدنی ها لبریز است از لحظه ها و مملو است از زاییدن ها و آغازها.سوم مهتاب است قرص تمام ماه در بام آسمان امتداد بخشش خورشید است و چهارم دل من و توست که در آستانه ی سال نو کویری شده است از میان قلقله ی شهر لحظه ای آرام را جسته است و به اصل خویش بازگشته.
آتش را خاموش می کنیم همراه می شویم و اکنون سهراب برایمان می گوید از روزمرگی ها و از عشق ماهی کوچک به آب و از نازکی این خیال لحظه ای می خوابم و دوباره به شهر می رسیم دلمان دیگر شهری نیست. در شهر جا نمی شود. به یاد آتش در کنار بخاری می خوابم تا صبحی دیگر.

Sunday, April 10, 2005

Take it easy Ali

I have witten some things at Eid and I will publish them as soon as I get the time and the feel for posting them. Iam going to change the discription of my blog. This is better as I have learned. Last night, was one of a many, I can remember only a bit of. I have an exam on wednesday and I also have to give in some exercises that day. Wish me luck. I have been thinking lately about the worst things that could happen to me and this has made me sad, at the same time I have been thinging alot about how to not think of those things, and getting no answer has made me even sadder. Now I have no choice except leaving both subjects. I don't know what will happen. This is better I think. Happy spring. The weather is good and my home town qazvin is full of newly born flowers, the countryside is full of flowers, springs, and the mountains have turned green, there is still some snow on some high mountains and the water is very cold but there is a lot of it. Enough for now.

Friday, April 08, 2005

This picture is by Iranian photographer Kaveh Golestan. he gave his life for photographing. He died by steping on a mine while he was getting off a car in Iraq. At that time he was working for the BBC. His photos from our revolution and also the eight years of our war with Iraq are of great note. God bless his soul.

innocence, love, and a pure heart by Kaveh Golestan Posted by Hello

Thursday, April 07, 2005


Maryam, a little sister with a big heart Posted by Hello

Thursday, March 17, 2005

در راستای اداره مملکت

دلم مي خواست که بنويسم و شوق نوشتن طوري درونم فوران کرد که فورا به اتاق اومدم. اتاغ شلوغ بود خونه تکوني عيد و اتاق پر بود از کتاب و کاغذ هاي جورواجور که پخش بود روي زمين يه دسته کاغذ کلاسور روي ميز بود. يه خودکار از روي زمين برداشتم و به همراه کاغذها به حال خونه اومدم و شروع کردم به نوشتن همين ها. ذهن آدمي عجيب است نمي شه همه ي افکاري رو که در يک لحظه به ذهن مياد با هم روي کاغذ بياري. مي خوام که يه داستان کوتاهي بگم:
قبل تر از اين ها شاهي بر کشوري حکومت مي کرد که شش شهر داشت. براي اداره شهرها از هر شهر زني گرفت و کاخي شش گوش با شش برج در هر گوشه ساخت و هر کدام از زن ها را در يکي از گوشه ها مسکن داد. شش روز هفته هر يک به يکي از زن ها اختصاص داشت و بدين ترتيب هر روز به اداره ي امور يکي از شهر هاي کشورش مي پرداخت. روز اخر هفته را هم در برجي که در مرکز کاخ ساخته بود به تنهايي مي گذراند تا هر يک از زن ها بدانند که او با همسري ديگر نيست و بدين ترتيب شاه ميان زن هايش عدالت را برقرار کرده بود. هر يک از زن ها صفير شهر خود بودند ولي هر يک به دليلي مسايل شهر خود را از شاه پنهان مي کردند و طوري وانمود مي نمودند که همه چيز به خوبي و خوشي مي گذرد. هيچ يک از زن ها تحمل ديدن زن هاي ديگر را نداشت و به هزار و يک شيوه سعي مي کرد شاه را براي خود تسخير کند شاه هم چون کشورش را خيلي دوست داشت تمام حواسش را جمع اين شش زن کرده بود تا عدالت را ميان آن ها برقرار کند و بدين ترتيب از اداره ي هيچ شهري باز نماند. سال هاي بسياري گذشت و شاه در حالي از دنيا رفت که فکر مي کرد کشورش را به خوبي اداره کرده است. شاه پيش از مرگ پسر بزرگ خود را فراخواند و با افتخار شيوه ي سخت ولي کارساز خود را به پسرش آموخت. پس از مرگ شاه هنگامي که پسر براي ادامه ي راه پدر به هر يک از شهر ها رفت دريافت که هريک به خرابه اي بدل شده اند پس بازگشت کاخ پدر را ويران ساخت و اين داستان چون رازي سر به مهر سينه به سينه گشت تا به من و شما رسيد

Tuesday, March 15, 2005

What is Effort?

فکر کردن به اينکه ممکنه يه نفر اين ها رو بخونه باعث مي شه نتونم حرف دلم رو بزنم. ممکنه بگي مگه تو هم دل داري آره دل دارم اونم چه دلي. اراده يعني چي؟ خيلي وقت ها شده که من خواستم که مثلا يه کار خاصي رو طبق يه برنامه اي انجام بدم ولي خوب واسه من تا حالا نشده که موفق باشم يا خواستم رژيم بگيرم تا لاغر بشم ولي خوب نتونستم. معمولا به اين ميگيم ضعف اراده. ميگيم يارو يه جو اراده نداره. خوب اين ها مهم نيست منظورم اينه که ديگران اسمش رو چي مي زارن مهم نيست. حالا واقعا اراده يا همت يعني چي. چرا يه کسي مثل من ميتونه خوب درس بخونه ولي حتي يه رژيم غذايي رو هم نمي تونه اجرا کنه. تناقض و تضاد اين جاهاست که خودش رو نشون ميده. مي خوام بگم که مثلا وقتي آدم خودش به زبان مياره که چقدر دوست داره مثلا صبح زود از خواب بيدار بشه چرا اين کار رو نميکنه. واضحه که در مقابل اين خواستش يه خواست ديگري هم هست که با وجود اينکه به زبان نمياره ولي خواست قويتريه. چه موجوداتي هستيم ما. بابا خوب اگه ميخواي صبح زود از خواب بيدارشي ديگه لذت خواب صبح رو بايد ازش بگذري. اما آدميزاد باز هم انگار گوشش بدهکار نيست بعد هم ميره پيش ديگران کلي گله و شکايت مي کنه از خودش!! که چرا من هر چي ميخوام که بشه ولي نميشه که بشه. خوب پس راه در رو چيه چه جوري ميشه اين تناقض را حل کرد. البته بگم که با توجه به چيزايي که گفتم ديگه تناقضي وجود نداره بلکه حالا ديگه يه مسئله داريم و اون اينه که آدميزاد بلانسبت بنده و شما مثل خر تو گل گير کرده بين يک خواست و ميل و يک ميل و خواست ديگه. ممکنه بگيم جواب اين است که بايد از يکيش بگذره اما اگه مي خواست بگذره زود تر از اين حرف ها کارش درست شده بود. يه نگاهي بکنيم به اميالمون مسلما تعداد زيادي از اونها با هم در تضاد اند و اين تضاد ها مثل يه زنجير بزرگ و سنگين يا يه کوله پشتي پر از سرب ما رو کرخت و کند کرده. ديگه مثل بچگي هامون شاد و خندون نيستيم. ديگه جست و خيز نمي کنيم همش يه گوشه امني را مي خوايم تا با دردها و بدبختي هامون تنها باشيم. ما آدم ها اميال و خواست هاي زيادي داريم و ناگزير اين ها با هم در تضادند فکر اين که از يک سري از اميالمون بگذريم تا اونهايي که باقي ميمونن با هم در لطف و صفا باشن خودش يه ميل جديد اضافه بر اميال قبليمون و اين ميل جديد در تضاد خواهد بود با خيلي اميال ديگرمون. يه چيز ديگري که هست اينه که نگاه کردن به اميالمون با ديد خوب يا بد و تقسيم کردن اون ها به اميال درست و نادرست خودش ناشي از يک ميل ديگر است. ما در چرخه اميال گير افتاديم گويي هيچ کاري از کارهامون نيست که از ميل ناشي نشه گويي اصلا مشکل ما ميل داشتنه. حال مسئله اين است که ميل چيست و از چه ناشي مي شود و اينکه آيا امکان زندگي بدون ميل و در نتيجه تضاد وجود دارد. و مسئله اخر اينکه اگر چنين زندگي وجود دارد چگونه؟! اما مگر جز اينست که اين پرسش آخر خود ناشي از يک ميل ديگر است؟ با فهم اينکه ميل واقعا چيه مسئله حل مي شه زندگي به صلح و صفا مي رسه و کيفيتي به دست مياد که با کلمات توصيف نميشه. در فهم مسئله ميل فهم مسئله هاي ديگري مثل خود و فکر و رهايي از ترس رنج و ... نهفته است اما آيا به خاطر اين چيزها مي خواهيم ميل را درک کنيم؟ يک ميل جديد. وضعيت خيلي حاد شده ولي خداوند انقدر مهربونه که ما رو به يک باره از اين مرداب بيرون مياره. من مطمئنم که همينطوره.

Saturday, March 12, 2005

Its Rainig Today, a nice and wet Rain

Its Raining today and walking under the rain is fine until you get soaked and then it ain't really that fine but Sohraab says : Under the rain we must go, ... I can't remember the rest. What I say is not important, look at what "is", I mean look at now, look at what takes place now inside you and outside you, don't let your past expiriencies alter your sight. Are you at all intrested in now or is the past and the future more intresting, more secure. This is our crisis. Let's come to an end with it. Monday is my last day at university this year and I go home on monday. A new year is comming. The comming of a new year is a very ordinary part of time in many other countries, why? I think it's because they don't know that a new year is comming. Knowing or not knowing makes a big difference or does it? I was chatting with Ahmad Hossein Gholizadeh last night, his bought a webcam so that every one can see him.

Tuesday, March 08, 2005

what "is".

Mohammad Alinia has put a comment on the last post and he says that he is completely against nearlly all the things I had said. My friend, is it at all important that you or any one is against what I say or is what I say at all important?, as I had said what is important is what "is", and again if you think that I am wrong think so, that will not at all change what "is". I don't know if you can see what I say we may talk upon this sometime later. It is only when I give the most importance to what "is" that I am serious about all of my life as a whole, is this not true? I don't want anyone to believe me, go and see for your self, the truth is infront of your eyes you just need to open them up. Truth can not be far because there is no way to find it. If it is far from us, we can never reach it because we have no way of knowing how it is before we find it, can you see this ? no one can try to find truth, because in finding you must know what your looking for. The same is true about god. How can I find god when I don't know how he is. I might know some of his charachteristics by using logics or ... but I can never know him as a whole. Have Fun and Happy Eid.

Monday, March 07, 2005

Once again

A few minuites before I was writting an e-mail to one of my friends and now I am Writing this:
To say the truth, we humans are realy selfish, I don't know why I call this selfishness and I tell you there are times that you know something is correct but you cant say why. But I am going to try to explain why I say this. When I talk to someone whom I know, I bring my knowledge of him in to my mind and my actions are based upon what I know of him, is this not true for many of us? Why don't I listen to him as if his someone completely new ? This is a little scale of our selfishness, all our actions in our lives are allways based upon what we know of the past, what we have gained before, we do not dare meet the world as something new, because we are selfish, because we don't want to get hurt, because we are scared. And now we can see why selfishness is fright why anger is fright, why anger is selfishness. Anger is nothing but my reaction to something that has happend and I didn't want it to happen. I am so selfish that I let myself want something that has not happened. Is this not madness. Why don't we just live our lives as they are. we are so selfish that we allways want to make our lives better. A very frightening state of our selfishness is our belief in god, we pray and praise a god we have made in our own minds and we think that he will keep us from all the dangers. what we do is that we make a god, we never try to seek him. I hope that you can see what I say. Me or what I say is of no importance, what is important is what "is".

Sunday, March 06, 2005

در هجر وصل باشد و در ظلمتست نور

یادم رفته بود بگم که فیاض فرشچی یا به عبارت مانوس تر دکتر گوشی خریده و البته در خریدهای پری روز با هم همراه بودیم . امروز صبح از یه راه میانبر که تا حالا امتحان نکرده بودم اومدم دانشگاه. راه از کنار خوابگاه طرشت می گذره و در راه غیر از دانشجوهای زیادی که دیدم تعداد زیادی بچه دبستانی بود با قیافه هایی شبیه ترک ها منظورم پوست سفید مایل به صورتی و چشم های آبی است با لباس های ساده م کیف های ساده و نگاهی ساده. من هم به قول بچه ها مشق هایم شروع شده و دیشب تا ساعت 2 داشتم مشق می نوشتم و صبح هم ساعت 6.5 بیدار شدم به همین خاطر الان احساس می کنم که توی هوا شناورم. دیروز خونه داییم بودم و محمد رضا یکی از فامیلامون رفته بود لوله کش اوورده بود تا لوله اب گرم حمام رو درست کنه. خدا این قشر آدم ها را خیلی دوست داره اب گرم حمام 2 سال بود که فشار خیلی کمی داشت و هر چه کرده بودند درست نشده بود. دیروز واقعا یه جورایی معجزه شده بود. اون مصرعی که توی عنوان نوشتم مال حافظ است اما این مهم نیست . هست؟

Saturday, March 05, 2005

من به تهران برگشتم

رفتم که برسم به اتوبوس تهران اما دیر شده بود دیگه به کلاسم نمی رسیدم خوابمم می آمد پس باید سوار تاکسی های خطی از این زردها بشم و برم تهران تازه توی راه میتونم یه چرت راحت بزنم همه چیز خوب پیش رفت تا اینکه جناب راننده که صورت خیلی موجهی هم داشت اون سی دی پلیر اخرین مدلش رو با اخرین سی دی روز روشن کرد. فکر کنم یارو تو بساطش فقط همون یه سی دی رو داشت چون تا تهران فقط همون رو گوش کردم حالا از اینها بگذریم چون اهنگ خیلی به قول بعض دوستان جواد بود . اولش به اهنگ می خندیدم و اخرش گریه می کردم چون برای یک لحظه هم نتونستم بخوابم اما خدا را شکر چون هر چه بود از تسویه حساب اسون تر بود. خوب به هر حال گذشت راستی گوشی موبایل ام هم رسید..

Thursday, March 03, 2005

ساقی می خواران از کنار یاران مست و گیسو افشان می گریزد

ديروز نوار "به تماشاي آب هاي سپيد" را گرفتم. آهنگ سومش خيلي زيبا بود کار از حسين عليزاده و ژيوان گاسپاريان است. آهنگ سومش رو گوش کنيد. مي خواستم که بنويسم از جور روزگار و اين که چه ها کشيدم تا از دانشگاه قبلي ام تسويه بگيرم و چه قدر اين طرف و آن طرف فرستادند مرا ولي خوب خودتون مي تونيد حدس بزنيد. در حضور ياران شرح درد نخواهم کرد. کتاب "پيامبر و ديوانه" را هم ديروز گرفتم. هر يک از "پيامبر" و "ديوانه" نام يکي از کتاب هاي جبران خليل جبران است که توسط نجغ دريابندي به خوبي ترجمه شده است. دو کتاب جديد هم از کريشنامورتي خريدم که تا حالا نديده بودم. حرف يکي است منتها جبران خليل ادبي مي نويسد و جيدو کريشنامورتي بيشتر رک و روراست است و ابايي از گفتن ندارد. لازم است که درس بخوانم عاقلانه نيست که درس ها رو دست کم بگيرم. ادامه را از کتاب پيامير جبران مي نويسم که هم ادبي است و هم من دوست دارم که بنويسم:
آنگاه شاعري گفت با ما از زيبايي سخن بگو. و او پاسخ داد
زيبايي را در کجا مي جوييد و او را چگونه مي يابيد مگر آنگاه که او خود راه و راهبر شما باشد؟
و چگونه از او سخن مي گوييد مگر آنگاه که او خود بافنده سخنان شما باشد؟
و زيبايي نياز نيست خوشي محض است....
نه کامي است تشنه و نه دستي است تهي و دراز کرده
.زيبايي نقشي نيست که بنگريد يا نوايي که بشنويد. نقشي است که با چشم بسته هم مي بينيد و نوايي است که با گوش بسته هم مي شنوي
اي مردمان ارفالس زيبايي زندگي ست آنگاه که پرده از رخسار پاک خود برمي دارد.
اما زندگي شماييد و پرده شما.
زيبايي هستي سرمدي است که روي خود را در آيينه مي نگرد.
اما هستي سرمدي شماييد و آيينه شما.

Sunday, February 27, 2005

هوا بس جوانمردانه خوب شده است فکر کنم آرامش قبل از طوفان است به شکلی پنهانی ناجوانمرد است و قصد یک عملیات پنهانی را دارد . پیرو درخواست یکی از دوستان مبنی بر ایجاد امکان نظر دهی از این روز مبارک امکان نظر دهی برای همگان فراهم آمده است محض اطلاع عرض کردم.

Monday, February 21, 2005

دیشب شب زنده بود

دیشب شب دلخواهی بود. راضی بودم از زندگی و آخر شب حس کردم که زندگی به دلخواه من بود حس میکردم چیز ها را و در بعضی چیز ها تردید نداشتم هیچ خواهشی در من نبود هیچ چیز بهتر از آنچه بود نبود و من راضی بودم راضی راضی. یک ماهی می شد که راضی نبودم از عالم و همه اش بد کرده بودم به خودم شاید این از برکت شهادت اماممان حسین بود و شاید من دارم مهمل می بافم میدانی توصیف کردن یک واقعیت یا ربط دادن چیزی به چیز دیگر اکثر اوقات مسخره است مثل همین ارتباطی که من دادم گر چه زیباست اما زیبایی آن نباید باعث شود که فراموش کنم که این را من ایجاد کرده ام نه آنکه وجود داشته و یافته ام. ارتیاط میان دو چیز ایجاد کردنی نیست بلکه از ازل وجود داشته و تا ابد وجود خواهد داشت اکثر ربطهایی که بین چیزها می سلزیم همین طوری است
خدا حافظ دین و دنیاتان

من و خواننده یا خواننده ها

گویا بنده ی حقیر در این پهن دشت دنیای الکترونیک فقط یک خواننده دارم دوستم اقای علی نیا که خودش واسم وبلاگ را ساخته و شاید جزو وظایفش میدونه که این چرت و پرت ها رو بخونه اما مرا همین یک عزیز بس است. و از او بسیار ممنونم. طرز نوشتنم هم یجوریه که انگار باورم نمیشه که فقط یه خواننده دارم. خوش و خرم باشی.

Sunday, February 20, 2005

به نام خداوند جان و خرد کزين برتر انديشه بر نگذرد
فارسی نوشتن خيلی سخت تر از اتگليسی نوشتن است نمي دونم واسه چی حرف دلم رو نمي تونم خيلی خودمونی بگم ولی سعی می کنم. مبارک باشد بر من و بر شما شهادت اماممان حسين (ع) که برکت شهادتش تا ابديت تاريخ باقی است و نه تنها سيراب می کند تشنگان را بل زنده می کند مردگان را و چه قاصر است کلام که به قول مولانا :
چند گويم عشق را شرح و بيان چون به عشق آيم خجل باشم از آن

Wednesday, February 16, 2005

Christ and his passions!

I need to write what goes on in my mind. Any way lets get on with the usual things.
Last night I watched for the second time The Passions of Christ. I started watching from the part when the Jews take Christ to the Romans and want him crucified. I watched it to the end. Many points as it comes to me of are to be noted. The first thing is whether Christ was crucified at all? This question I can not answer certainly but to keep going we have to make the assumption that he was. My second point lies in a scene where Christ has been whipped on his back and has fallen and the whipping has stopped, at this point, Christ sees his mother and after some glances are exchanged, He stands up on his feet, which makes the Romans beat him more and more. Why does Christ do this? Is this the punishment one man takes so that his nation doesn't? What kind of god lets this? To me these are of less importance, the more important question is how come Christ can take all this punishment and not give in? What kept him from giving in? And for this question I have one answer, which is very hard for me to bring to words, but I will try. There are actions that when we carry out, we have no doubt about its truth. Absolutely no doubt was in his mind about giving in, there was no place for thought in his mind, of whether to give in or be hurt more and more. He was conscious of the fact that what was happening had to happen, so he never even thought of giving in, of course he was hurt, and he bled, but this was what had to happen, this was what god had wanted. I do not believe that Christ was crucified but I used this example to explain a kind of action in which there is no place for doubt, for doubt comes from seeking the mind, from thinking, from comparing one thing with another. When one sees what is right and what is wrong, then there is no place for thought and if this seeing can take place then there will be no wrong doing.

Friday, February 11, 2005

Me, Life, and it goes on

Its 23 days since my last post. My exams are finished and I've moved to a new university. I am not pretty settled yet, but I hope to be as soon as possible. My exams didn't go bad, but they weren't as good as they should have been. The new university for me is unknown territory and I know no one at my faculty. I know some friends in other faculties but I don't see them much. Lately I've seen Brave Heart a great film with fine Scottish accent, I would recommend to anyone who has not seen it yet. Some thing else I've seen lately is Shajarian's concert, Ham Nava Ba Bam. It is great. Let it be.

Wednesday, January 19, 2005

Ask god to cure the sick (me).

I want to write, but I don’t know what to write. I was at university yesterday and I should have stayed, but I couldn't, so I came back home. The bus I came back with was some thing for itself, first it took 45 minutes for it to get full, the it took 15 minutes to get going, only 30 minutes later it had an accident and we were there for 45 minutes. I got home about 2 hours later than usual and of course I was two times more tired.
Still I am learning bit by bit. Take your hands up in the air and ask god to cure the sick (me).

Friday, January 14, 2005

آن نفسی که باخودی خو توشکارپشه ای وان نفسی که بيخودی پيل شکار آيدت

Its 18 days from my midterm data structures exam and I have my DS final exam in 3 days, that means that 21 days after a midterm exam its time for the final exam. This is like a joke.
Last night, I felt like every thing was clear, I can't say the way everything was, but I know that I had no contradictions in my mind, I was clear about every thing, my mind was quiet and I was in a state of happiness. Yesterday I had wrote that I didn't know what to do, I didn't know if I could leave everything or not, I had a problem then, but now I feel that there was no problem in the first place, now I know that I was fooling myself, that I was wrong, I was uncertain, and now I know that being uncertain, was because I wasn't related to the outside world. God give us faith.
Now its 11 minutes to midnight and I don’t feel bad, this writing everything is nice. I've studied a bit of DS and I don’t know whether I should sleep or I should continue studying. My mind is tired and it needs some sleep to keep up with life. I would like to end today's notes with some verses by Molana:
آن نفسی که با خودی يار چو خار آيدت وان نفسی که بيخودی يارچه کار آيدت
آن نفسی که باخودی خو توشکارپشه ای وان نفسی که بيخودی پيل شکار آيدت
جمله بي قراريت از طلب قرار توست طالب بي قرار شو تا که قرار يابدت

Thursday, January 13, 2005

Loosing security

Its Four days since I last wrote something, I feel alone and full of misunderstanding.
عظم آن دارم که امشب نيمه مست پای کوبان کوزه دردی به دست
سر به بازار قلندر برنهم پس به يک ساعت ببازم هر چه هست
I am scared of leaving everything; I can't know what will happen to me, anything could happen.
پرده پندار ميبايد دريد توبه تزوير مي بايد شکست
I feel like I have to put away all my belongings, all that I have cared for, all of which made me think I was important, no one can understand what I am saying. Some will say he is trying to look like Molana or whatever, others might say that he is mad, but no one is in my situation, no one can know. The last thing is that maybe I am completely wrong, that maybe I am misled by myself, that maybe this is another way of fooling my self, that maybe this is just a mental reaction to my situation. What ever it is, true or false, it sounds like loosing my security.

Saturday, January 08, 2005

Me this Saturday

Its 37 minutes past midnight and I am listening to one of my favorite songs, it says:
ياران ره عشق منزل ندارد وين بحر مواج ساحل ندارد
باری که حملش نايد ز گردون جز ما ضعيفان حامل ندارد
It's by seraj. Tonight I downloaded some of Krishnamurti's books. The last times I had tried to do so I was unsuccessful. Today was a day for itself. I am not sorry for the way it went neither am I proud. So let it be.

Thursday, January 06, 2005

Today, just as it went

Today is one of those days that look like any day, it's snowing outside, and I haven't seen the sun shine, the snow is like rain it melts in to water just as it hits the ground, the kind of snow, that we have seen lots of. I like snow when it settles on the ground, when it makes every where look white, when it makes you feel warm. This sort of snow is so beautiful it stops one from thinking, it dissolves one in its beauty, it makes you feel like a child, but what use has this remembering when today's snow won't settle. Let it be as it is.
Today is my little sister's birthday, now she is three years old. I have promised her that Mooshmooshi will come to her birthday party. He is one of the characters, a mouse, from the stories I tell her. She likes him a lot, I made him up myself with all the stories I tell her of him and his friends and family, maybe someday I will write some of those stories. I will have to buy her a toy mouse and tell her that he is Mooshmooshi.
I bought her a toy mouse if anyone calls it a mouse, it looks more like a little bear, but lucky me, she is satisfied, she thinks that he is really Mooshmoohi.

Today, just as it went

Today I am better, Today's morning is bright and full of great senses, I feel better, in two ways, first my cold is getting better, and second my mind feels better today. Our minds have a lot of conflicts with themselves. Sometimes a new morning is just the start of another day like all our other days, days full of worries, fears, angers, and contradictions that take up our energy, and make us feel tired, maybe this is why we want to stay in bed for as much as possible, maybe this is why some of us turn to alcohol or drugs to keep our minds from all the things it sees.
Now its 4 pm in the afternoon and my mind is busy with what I should do and with what I should not do. Today I read another one of Molana's stories, the one about the guy who always asked god to give him food and other things without him doing anything, I could have never thought the story end like that. He is a complete genius. Again I say shall god keep his soul next to himself.
Now its 5:23 pm and through the room's window I saw the blue sky full of scattered clouds. The clouds are darker than the sky as if their hiding something behind them, and at the place were the earth meets the sky, there exits a red color, and as time passes its redness fades and the sky darkens, and all the world seems to go into peace, I was thinking that maybe I shouldn’t put these things in my blog but then again who cares, let it be as it should, I am tired of thinking of what is good and what is bad, why shouldn't we live as we do, why do we always want to change everything?
Here at home I have more time to write and I am finding it joyful. Let it be as it is.

Wednesday, January 05, 2005

هست را از نسیه خیزد نیستی

Today like yesterday I have a cold, but the fact is that I can't lose anymore time, and I have to start studying for my exams. Today while reading Molana's (Rumi's) poems I came across the verse in the title, and it hit me. This verse comes about in the first story when Molana wants to talk of Shams, after some verses which are about love. The verses no one can forget:
چند گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم خجل باشم از آن
I have a great need for Molana when I am at our mandatory, but I cant find him there, on the other side Molana is at home but I don’t go to him when I am at home, maybe this is because I have less to think about when I am at the mandatory, today although I didn’t feel like it but remembering my need while I was in Tehran made me read his verses, at first I wasn't really eager and I felt like I was making myself do something I didn’t want but after a bit when I came across the above verses I forgot about it completely. God keep Molana's soul next to himself.

Tuesday, January 04, 2005

I have a bad bad cold

As I had said Iam learning bit by bit. Tonight I used YMessenger for the first time and I was pleased with it. For someone who studys Computer this is realy ...
I have a bad bad cold, and I hope to get better tomorrow. Tonights use of the internet was a new experience for me.
I have exams ahead, and I want to study if I can. Todays is gone partly because of my cold and partly because of my laziness. Tomorrow is a new day.