Saturday, December 16, 2006

این یا آن

تصمیم گرفتن چه قدر پیچیده است وقتی جان و تن هر دو فشار بیاورند به آدمیزاد در دو جهت مخالف.
می گویند مولوی هروقت از تن گفته منظورش فکر بوده است و منظورش از فکر نه آن فکر تکنولوژیک بل نفس بوده است. جنس آن چه که من نامیده می شود لااقل وقتی از صفات یا عناوین حرف می زند یا حتی وقتی می گوید من دیدم فکر است. یک جور نجوای درونی. حرکتی است به سوی حافظه.
یک داستان جالبی دارد در همین باب که نقل میکنم.
مجنون شتری دارد که تازگی زاییده؛ خوب شتر و فرزندش به هم دلبسته اند و مهر این دو باعث می شود شتر هنگام حرکت مدام حواسش به فرزند باشد و کند حرکت کند. مجنون که قصد خانه ی لیلی را کرده بچه شتر را در خانه جایی حبس می کند و افسار شتر به دست به سوی مقصد راهی می شود. در میان راه مجنون مدام در فکر لیلی فرو می رود تا اینکه افسار شتر را از دست می دهد و شتر راهش را عوض می کند تا به سوی فرزندش برود. آخر نگران فرزند است. مجنون که متوجه می شود دوباره افسار به دست می گیدرد و راهی خانه ی معشوق می شود وخوب طبیعی است که در میان راه دوباره مجنون در افکار خود فرو می رود و شتر راه خانه را پیش می گیرد.
چند باری این رفت و آمد تکرار می شود تا اینکه مجنون در می یابد که با شتر ره خانه ی لیلی طی کردن ممکن نیست. از شتر پیاده می شود و هر یک راه خود را می روند.
ادمه بدهم.
می گویند وقتی پیشنهاد جنگ با امام حسین و در عوض حکومت شام را به ابن زیاد می دهند شب تا صبح در فکر است که چه کند. حکومت و ثروت یا سعادت آخرت؟ گفته اند تا صبح از یزید مهلت خواسته تا جواب بدهد. امان از این دو بینی. آخرش هم که به هیچی نرسید بدبخت.
برگردم به داستان مولوی ؛ مولانا جلال نهایتا می گوید که مقصودش از مجنون همان جان آدمیزاد است و مقصودش از شتر تن یا نفس است.
یک عده گفته اند آدمی دو من دارد یک من زمینی و یک من آسمانی یا یه همچین تعبیری. منتها اگر آن من زمینی اساسا از جنس واقعیت نباشد و بتوان این را درک کرد آن وقت فقط می ماند یک من که آن دیگر از جنس فکر یا حرکت به سمت حافظه و این ها نیست.
نمی دانم چیزی قابل فهم و درک گفتم یا نه.
آه این دیگه آخرش است الان تمومش می کنم.
اون پست انگلیسیه بود یه کم پایین تر. خیلی مهم بود. کلی حرف داشت واسه زدن. آهان همان مارکوس کوکوذا و این ها. یک شاه کلیدی توی اون حرف ها بود یک چیزی از جنس حرف های مولانا. یک دوست اهل دلی می گفت آن که این ها را گغته یک عارف واصلی بوده؛ زده است وسط خال.

Thursday, December 14, 2006

دومین سالروز آغاز: حقیقت، سرزمین بی معبر

و ذالنون اذ ذهب مغاضبا، فظن ان لن نقدر علیه، فنادی فی الظلمات ان لااله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین، فستجبنا له و نجیناه من الغم و کذلک ننجی المومنین؛

Wednesday, December 06, 2006

و اما بعد

Found this little piece from the book The C++ Programming Language, which was written by Bjarne Stroustrup, the creator of C++. It is like a little beginning before the first chapter.
"... and you, Marcus, you have given me many things; now I shall give you this good advice. Be many people. Give up the game of being always Marcus Cocoza. You have worried too much about Marcus Cocoza, so that you have been realy his slave and prisoner. You have not done anything without first considering how it would affect Marcus Cocoza's happiness and prestige. You were always much afraid that Marcus might do a stupid thing, or be bored. What would it realy have mattered? All over the world people are doing stupid things ... I should like you to be easy, your little heart to be light again. You must from now, be more than one, many people, as many as you can think of ... "
- Karen Blixen
("The Dreamers" from "Seven Gothic Tales"
written under the pseudonym Isak Dinesen,
Random House, Inc.
Copyright, Isac Dinesen, 1934 renwed 1961)


Friday, December 01, 2006

آرزو بر جوانان عیب نیست

بالاخره با این آر اس اس بیشتر آشنا شدم و یک نرم افزار خوب هم که قبلا پیشنهاد شده بود دانلود کردم.
این عزیزی که این کنار میبینین، در ماسوله چای خانه دارد. آن بساط چای آن پایین هم متعلق به اوست.
نگاهی می کردم به سایت زیبای شرکت اپل؛ همین که آی پاد می سازه. خلاصه کمی این طرف و آن طرف و شروع کردم به خرید (یا همان توهم خرید ) یک سیستم کامپیوتری با مشخصات زیر
  • Two 3.0GHz Dual-Core Intel Xeon (4 x 3.0GHz CPUs)
  • 16GB (8 x 2GB) of RAM
  • 3TB 7200-rpm Serial ATA 3Gb/s Hard (4 x 750GB)
  • NVIDIA Quadro FX 4500 512MB, Stereo 3D (2 x dual-link DVI)
  • Two Apple Cinema HD Displays (30" flat panel)
  • Two 16x SuperDrives
  • Mac OS X Server (Unlimited-Client)
  • Plus wireless KB and mouse
خوب البته که قیمتش خیلی قابل توجه ولی آرزو بر جوانان عیب نیست. راستش قضیه بیان آرزو نیست بیشتر از شدت تعجب دارم می نویسم که آخه یه همچین سیستمی به چه دردی ( برای عموم ، نه! شما فرق می کنین ) می خوره؟
-----------------------------------
پ.ن :
1- قیمتش کمی بیش از 18 هزار دلار بود ولی نگران نباشین به هیچ دردی نمی خوره!
2- می بخشید که این پست کمی مادی شد؛
3- جا داره که یک تبریکی هم عرض کنم خدمت مخابرات لااقل در قزوین که نه تنها ویکی پدیا و سایت مورد علاقه ی بنده فوتو دات نت که حتی با مشقت فراوان و تلاش شبانه روزی موفق شده عکس های وبلاگ من رو فیلتر کنه! خدا قوت؛

Wednesday, November 29, 2006

به مناسبت تغییرات

یک دقتی بفرمایید لطفا
بله ... شکل و شمایل اینجا تغییراتی کرده و این پست هم به همین مناسبت است. خلاصه یک خانه تکانی شده و عناصری نو اضافه شده و از این جور حرف ها
از جمله
یکم. عکسی در کنار اضافه کردم و سعی می کنم هرچند وقت یک بار منظورم به صورت هفته ای، روزانه، ساعتی و لحظه ای و این هاست عوضش کنم. در همین یک ساعت اخیر جان شما چند بار عوض شد؛
دوم. لینک دوستان به صورت پارسی درج گردید . لینک مرتضی به علت کوچ به وبلاگ جدید تغییر کرد .
سوم. زین پس در انتهای همین صفحه چای سرو می شود تا بعدا ببینم اگر کار و کاسبی خوب بود شاید تبدیل به احسنش کردم منظورم نان داغ کباب داغ است؛

Saturday, November 25, 2006

چه کسم من؟

چندین روز پیش به دنبال شعری گشتم در دیوان شمس و از بخت خوب به مجرد باز کردن دیوان شعر را یافتم؛ در پی می آید؛

چه کسم من، چه کسم من که بسی وسوسه مندم.........گه از آن سوی کشندم گه از این سوی کشندم

ز کشاکش چو کمانم به کف گوش کشانم...................قدر از بام در افتد چو در خانه ببندم

مگر استاره ی چرخم که ز برجی سوی برجی...........به نحو سیش بگریم به سعودیش بخندم

به سما و به بروجش به هبوط و به عروجش.............نفسی همتک بادم نفسی من هلپندم

نفسی آتش سوزان نفسی سیل گریزان.....................ز چه اصلم ز چه صلم به چه بازار خرندم

نفسی فوق طباقم نفسی شام و عراقم.......................نفسی غرق فراقم نفسی را ز تو رندم

نفسی همره ماهم نفسی مست الهم..........................نفسی یوسف چاهم نفسی جمله گزندم

نفسی رهزن و غولم نفسی تند و ملولم.....................نفسی زین دو برونم که بر آن بام بلندم

بزن ای مطرب قانون هوس لیلی و مجنون................که من از سلسله جستم وتد هوش بکندم

به خدا که نگریزی قدح مهر نریزی........................چه شود ای شه خوبان که کنی گوش به پندم

هله ای اول و آخر بده آن باده ی فاخر.....................که شد این بزم منور به تو ای عشق پسندم

بده آن باده ی جانی ز خرابات معانی.................که به آن ارزد چاکر که از آن باده رهندم

بپران ناطق جان را تو از این منطق رسمی.............که نمی یابد میدان به گو حرف سمندم


--------------------------------------
پ.ن : شعر نوشتن در بلاگر واقعا کار پیچیده ایست. آخرش هم درست در نیامد؛

Tuesday, November 14, 2006

آی دنت نو

زمانی حس می کنی هر کاری از دستت برمی آید و زمین و آسمانی اگر هست طفیلی وجود توست، پس به غرور و نخوت گام برمی داری و بر خود بیش از هر کس تکیه می کنی؛
زمانی دیگر حس می کنی کارهای کمی هستند که از دستت برنمی آیند، با خود می اندیشی که این طبیعی است، چه اشکالی دارد، هرکسی یک جایی کم می آورد و تو در جاهای کمی و کم اهمیتی کم می آوری. پس هنوز به نخوت و غرور گام برمی داری؛
زمانی میرسد که درمی یابی کارهای زیاد و مهمی هستند که از دستت برنمی آیند، پس گرچه هنوز به غرور و تکبر گام می زنی، تصنع آن را نیز درمی یابی؛
زمانی در می یابی که بیش از نیمی از کارها از دست تو خارج است، آنگاه گرچه هنوز به تکبر و غرور قدم می زنی اما ترس و احساس شکست را نیز به خوبی می چشی؛
زمانی درمی یابی که کمتر کاری به دست توست، آنگاه دیگر به غرور گام نمی زنی و از شدت ترس و تنهایی دست به دعا برمی داری. دعا به درگاه خدایی که تاکنون انکارش کرده ای و اگر عاقل باشی به تصنعی بودن خدای خود پی می بری؛
آنگاه اگر بخت تو یاری کند درخواهی یافت که هیچ کاری از دست تو برنمی آید، پس خود را رها می کنی و او تو را در دامان خود جای خواهد داد؛
پ.ن:
1- واضح است که عنوان را از نوع عناوین سعید گرفته ام. دستش درد نکنه ایده ی عالی است؛
2- عنوان بی ارتباط نیست. دوست دارم هرجایی از این نوشته را درست نمی یابی یا چیز بیشتری یا کمتری درنظر داری برایم بگویی.
3-دو آپ دراین فاصله برای خودش رکوردی است.
4-عکس را خودم گرفته ام. گرچه آن موقع تنها احساس تنهایی مد نظرم بود؛


Sunday, November 12, 2006

سلام همشهری

اگر روی عکس کلیک کنید بزرگترش را می شود دید. تقدیم به همشهری های خودم.

Monday, September 18, 2006

کلیک؛

لطفا به اینجا نظر کنید

Sunday, August 13, 2006

لبنان

باید اینجا حرفی از لبنان، جنگ و حزب الله می آمد ولی اکنون از این که زودتر این کار را نکردم خشنودم. انتظار نتیجه ی خوبی داد و حالا نه که حرفی درخور ولی حرفی از جنس دلم دارم؛
روزهای آغازین وقتی بعد از اسارت آن دو سرباز یورش اسراییل به لبنان آغاز شد و از دامنه ی جنگ شنیدم، دلم لرزید و اگر جای حزب الله بودم خدا می داند چه بر سر لبنان و مردمش می آمد؛ امروز ولی نه، امروز دیگر دلم نمی لرزد؛ آن موقع با خودم فکر می کردم اگر من در فلسطین یا لبنان بودم و این اتفاق ها می افتاد چه راحت دست در دست دشمن می شدم تا خود را نجات دهم؛ از این فکر خار و زبون می شدم و خودم را سرزنش می کردم. وای، اگر من در کربلا بودم چه جهنمی برای خود می خریدم؛
داعیه ی دفاع عقلانی از حزب الله و رهبرش را ندارم اما تاثیرات احساسی آن ها بر خویشتن را نیز نمی توانم انکار کنم هرچند عقلانی شدنش را لازم می دانم. اگر شنیدن سخنان سید حسن نصرالله و یادآوری حسین علیه السلام، مظلومیت یاران او و مشاهده ی شجاعت و مقاومت مردم لبنان نبود شاید اکنون نیز آن احساس خاری و زبونی را همراه داشتم؛
یکی از سخنان او که بیشترین تاثیر را بر من داشت معنایی بود که از جمله ی لبیک یا حسین کرد. اکنون نیز آن طنین حماسی سخنش را در گوش می شنوم؛ آن جمله اش را که دوست تر دارم نقل به معنا می آورم
لبیک یا حسین یعنی مادر پسرش را به میدان جهاد بفرستد و فرزندش شهید شود، مادر سر بریده ی فرزند را به دامان گیرد، خاک و خون از چهره ی پسر بزداید و بگوید من از تو راضی و خشنود هستم، خداوند تو را رو سفید کند چنان چه ما را در روز قیامت نزد فاطمه ی زهرا روسفید کردی. این است معنی لبیک یا حسین؛

این عکسش را بیش تر از باقی آن ها که یافتم دوست دارم گویی سیاه پوش حسین است؛

Friday, July 28, 2006

اگه اینجا رو به روز نمیکنم واسه این نیست که اهمیت نمی دم واسه اینکه نمی تونم. الان هم یه تغییراتی دیدم گفتم شاید بشه ؛
چند روزی اصفهان بودم. سوغاتی؟ آه یه عکس دارم واستون. آره می دونم تعجب نمی کنین؛

Monday, May 22, 2006

غزلی از مولانا جلال

ما را سفری فتاد بی ما
آن جا دل ما گشاد بی ما
آن مه که زما نهان همی شد
رخ بر رخ ما نهاد بی ما
چون در غم دوست جان بدادیم
ما را غم او بزاد بی ما
ماییم همیشه مست بی می
ماییم همیشه شاد بی ما
ما را مکنید یاد هرگز
ما خود هستیم یاد بی ما
درها همه بسته بود برما
بگشود چو راه داد بی ما
ماییم ز نیک و بد رهیده
از طاعت و از فساد بی ما؛
-----------------------------------------------------
پی نوشت: کیمیاست این حرکت؛ از کرایه ی تاکسی چه چیزها که زاده نمی شود؛

Monday, May 08, 2006

دست

پیرمرد آهسته نزدیک شد. کم کم چهره اش برایم ملموس تر شد. از آن پیرمردهای بازنشسته و البته دنیا دیده. موهایش تمام سفید نبود؛ اینجا و آنجا می شد تار موی سیاهی بیابی و امیدی ببندی اما گویی خودش هم فهمیده بود نوبتش شده که نقش پیرمرد لب موت را بازی کند. فی الحال در این فکر و حال نبود و شاید بیشتر آمده بود نزدیک من تا از گذشته برایم بگوید؛ تا شاید به خیال خامش من سرم به سنگ نخورد؛
چه شوقی داشت؛ گذشته را جوری تعریف کرد که انگار همین الان دارد در ذهنش اتفاق می افتد و صد البته همین طور هم بود. هرچه می گفت در ذهنش تصویر می کرد:؛
من و مادرم خیلی به هم نزدیک بودیم. حتی وقتی زن گرفتم هم، راحت نتوانستم ازش جدا باشم. اما این ها را که نباید بگویم؛ قصدم فقط همان بود؛ آره من و مادرم خیلی نزدیک بودیم. وقتی مادرم مرد، خیلی تنها شدم، خیلی. احساس کردم که این دنیا برای من نیست یا بهتر بگم، فکر کردم من تو این دنیا دیگه تعریف نمیشم. گفتم، این نزدیکی از بچگی باهام بود. شاید خودش باعث شد من این طوری بار بیام ولی حالا دیگه دلیلش برام خیلی مهم نیست، مخصوصا که خودش هم دیگر...؛
بغض کوچکی گلویش را گرفت؛ فهمیدم هنوز هم دلش تنگ است. کمی صبر کرد و ادامه داد:؛
آره خیلی طولش نمی دم؛ برم سر اصل داستان. بچه ی دبستانی، نه، کوچکتر که بودم، گاهی با هم، منظورم من و مادرم است، می رفتیم خرید. چیزهای معمولی همین ها که تو خونه همیشه لازم میشن. دستم را محکم می گرفت، جوری که فکر می کردم اگر دستم را ول کند حتما گم می شم و خوب یک بار هم تقریبا همین طور شد. نمی دانم چی شد یک دفعه دیدم دستی که گرفته ام دست مادرم نیست. حتما وقتی می خواسته میوه بردارد دستم را ول کرده بود و من به خاطر ترسی که داشتم، دست آن زن را اشتباهی گرفته بودم؛
فکر کردم حرف هایش خیلی به نصیحت هم نمی ماند. پس آن خیال خام را من برده بودم، نه او. دست و پایم را جمع کردم و گوش تر دادم:؛
دستش را ول نکردم، دیدم مادرم نیست ها ولی نمی دانم چرا دستش را ول نکردم. خوب مادرم خیلی زود پیداش شد ولی اگر نیامده بود نمی دانم تا کی یا تا کجا با آن زنک می رفتم؛
کمی هول کردم. باز خودم را کمی جمع و جور کردم و ادامه داد:؛
زنک حتما فکر کرده بود من پسرش هستم که فوری برگشت طرف میوه فروشی. پسرش داشت میوه ها را نگاه می کرد، اصلا حواسش به مادره نبود. می فهمی من چه کردم؟ می فهمی چی می گم؟ هان پسر؟
سرم را تکان دادم. پیرمرد همان طور روی نیمکت نشست. با خودم فکر کردم لابد مردک وقتی مادرش مرده است دیوانه شده که این طور فی البداهه آن ها را گفت. چند لحظه ای صبر کردم و بعد رفتم؛
-------------------------------------------------
پی نوشت؛
من داستان نمی گم؛
ضعف داستانی اش را هم ببخشید. هم اولین بارم است و هم شاید دیگر پیش نیاید؛

Tuesday, May 02, 2006

Inspiring Verse


پرسشی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس / توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می کنند؟

سماع درویشان آرامگاه مولانا جلال

Saturday, April 29, 2006

در ستایش قزوین و 205

به نام خدا
از تاکسی پیاده می شوم. کرایه را پیش از پیاده شدن داده ام. فورا می روم زیر سقف کوتاهی. تلفن می زنم. صدایی می گوید بله و من از او می خواهم درب را باز کند تا مجبور نشوم جلوی در منتظر شوم؛
می روم دوش بگیرم. نور برای لحظه ای محوطه ی حمام را فرامی گیرد و هفت هشت ثانیه بعد صدای غرشی مرا به خودم می آورد. بیست دقیقه ای می شود که رسیده ام. جوی آب جلوی خانه سرریز کرده است. باران یک ریز می بارد. میروم کنار پنجره ی آشپزخانه تا کوه ها را نگاه کنم. بخار روی شیشه ها را پوشانده؛ شیشه را پاک می کنم. عجب بارانی است؛
باران قطع می شود. میروم بیرون. ابرها روی کوه ها آرام گرفته اند. کو ها یک سر سبزند؛ چنین صحنه ای ندیده ام. حسرت می خورم که دوربینم تهران است؛ در فکرم که توصیف کوتاهی را روی وبلاگم بگذارم؛ یاد سعید می افتم و حرف هایی که زده ایم. نکند فکر کند این ادامه ی آن حرف هاست. یادم می آید که برایش گفته ام انگیزه ای که نسبت میدهیم با واقعیت بی ارتباط است؛

اتق 205 بلوک 1 خوابگاه زنجان؛
سال پیش همین وقت ها بود که بین 202 و 205 در شک بودم. وضعیت هر دو برایم تشریح شده بود و شک من پابرجا. 202 همان اتاقی می شد که تا به حال تجربه کرده بودم؛ ساکت و آرام، و 205 قرار بود متفاوت باشد؛ من انتخاب خودم را کردم؛ تفاوت 205 و چالش جدیدی که برایم داشت جذاب بود؛ می خواستم بفهمم با شرایط جدید چه طور برخورد خواهم کرد. ریسک کوچکی بود آن موقع که پاداشی بزرگ در او نهفته یافتم.
شاید من نیمی از آن پاداش را گرفته ام چون نیمی از اوقات هفته را در اتاق هستم؛
گرچه 205 دقیقا همان طوری نشد که فکر می کردم ولی برایم لااقل یک فایده داشت و همان یکی برای ستایشش کافی است: احساس می کنم دست و پایم از قبل باز تر است؛ آزاده ترم و همین برایم یک دنیای جدید است؛ شاید به همین دلیل است که از آمدنم به شریف پشیمان نیستم. 205 طبیب بعضی علت های من شد؛ فضایش شاد و مبارک باد؛

Tuesday, April 04, 2006

پیرمرد چوپان

نه تنها چیزهایی هست برای نگفتن به کسی و ننوشتن برای کسی، که چیزهایی هست برای نگفتن و ننوشتن؛ اینان چنان پران و رقصانند که به دام سخن درنمی آیند و اگر درآیند چنان رنگ می بازند و ماهیت عوض می کنند که دیگر شناختشان میسر نیاید. اینان تنها فهم می شوند و فهمشان دایما تکرار می شود؛ اینان در حافظه ماندگار نیستند چه آرام و قرارشان عین نابودی شان است؛

پیرمرد چوپان سال هاست که چوپانی می کند؛ بعد از این که از کنارمان رد شد پرسیدم:" اون خدا رو بهتر میشناسه یا ما؟" گفت: نمی دونم. گفتم: " ولی حتما از ما به خدا نزدیک تره". گفت: " آره حتما همین طوره" و هر دو خندیدیم؛ خندیدیم به همه ی تلاش هایمان، به همه ی بودن هایمان، به همه ی خواسته هایمان. من، به خودم خندیدم؛

من چه غم دارم که ویرانی بود/ زیر ویران گنج سلطانی بود؛

Saturday, March 11, 2006


هشت یا نه سال پیش بود یا بیشتر یادم نیست. در خارجه، در یکی از این حراجی ها، در بازمانده های اسباب فردی که حراج کردن اسبابش را تمام کردده بود دوربینی یافتم کوچک و ساده. دوربین ساخت دهه ی 60 است. دو حالت عکاسی دارد، یا هوا آفتابی است یا نیست. ویژگی خارق العاده ی این دوربین این است که قطع فیلمش مربعی است. این دوربین حتی کفشک فلاش هم دارد. عکس دوربین را در روبرو می بینید. خلاصه من و دوربین یکی دو سالی مشغول بودیم و عکس هایی مربع شکل بگرفتیم؛ رسم در خارجه این است که هر وقت فیلمی را چاپ می کنی یک فیلم جدید مجانی به تو می دهند تا باز هم برای چاپ برگردی؛ خلاصه این که دوربینت هیچ وقت خالی نمی ماند؛
اول دبیرستان که بودم، یعنی 6 سال پیش، یک دوربین تک لنزی انعکاسی به دست آمد که علاوه بر نورسنجی اتوماتیک حالت های دستی هم داشت. دوربین دو لنز معمولی و واید داشت، به ترتیب با 55 و 28 میلیمتر فاصله ی کانونی؛ کمی طول کشید تا فهمیدم که دیافراگم یعنی چه و سرعت شاتر به چه معنی است؛ فیلم 100 با فیلم 400 چه فرقی دارد و ... این دوربین کاملا مکانیکی است و فقط می تواند سرعت شاتر را به صورت دیجیتال نمایش دهد. سرعت شاتر آن از 20 ثانیه تا یک هزارم قابل تنظیم است و حالت بی هم دارد. حساسیت فیلم از 25 تا 3200 قابل تنظیم است.
اوایل فقط عکس های رنگی می گرفتم و چون فلاش نداشتم معمولا از فیلم 400 استفاده می کردم.بماند که آن موقع فکر می کردم هرچه عکس غیر عادی تر باشد هنری تر است؛ کم کم چند حلقه عکس سیاه و سفید هم گرفتم. داشتم یواش یواش از یه چیزهایی سردر می آوردم که دو سال پیش یا نمی دانم شاید کمی بیشتر دوربین چند باری خراب شد و بعد تعیر شد تا این که خراب شد و من نتیجه گرفتم که تعمیرش دیگر فایده ای ندارد. خدایش بیامرزد که چه عکس ها با هم گرفتیم و چه روز ها با هم بودیم؛ عکسش روبروست؛ ساخت دهه ی 70 است؛
یکی دو سال دوربین نداشتم تا اینکه پنجشنبه ی هفته ی پیش به دنیای دیجیتال روی آوردم یا شاید بهتر باشد بگویم دنیای دیجیتال به من روی آورد؛ دوربینی خریدم تک لنزی انعکاسی دیجیتال 6 مگا پیکسل؛ این دوربین دو لنز دارد یکی 18-55 میلیمتر و دیگری 70-300 که هردو اش مارک نیکون است. یک کارت حافظه ی 1 گیگا بایت هم؛ سرعت شاتر از 30 ثانیه تا 4000/1 ثانیه قابل تنظیم است و علاوه بر حالت های متعدد اتوماتیک چند حالت دستی هم دارد. مانند تمام دوربین های رده ی خودش از ویژگی فیلم برداری محروم است و سی سی دی بزرگ تر دارد؛ معنی اش این است که تصویرهایش نویز کمتری دارد. می تواند به صورت اتوماتیک فوکاس کند و یک سری ویژگی های دیگر که من هنوز از همه ی آن ها سر در نیاورده ام؛ تا به حال نزدیک 700 عکس باهاش گرفتم و راضیم؛
می ماند یک چیز؛ این که گرفتن عکس های زیاد برایم فساد انگیز شده؛ عکاسی با دوربین دیجیتال چنان کم بهاست که تو هیچ فکرنمی کنی آیا آن عکس به گرفتنش می ارزد یا نه. تنها چیزی که به ذهن می رسد آن موقع این است که ضرر ندارد اگر خوشم نیامد پاکش می کنم. این به حدی است که فرصت نمی کنی فکر کنی؛ تکنولوژی مرا حیرت زده کرده است و فاسد؛ خدایم یاری کند؛ بهای گرفتن عکس چیست؟ بهای گرفتن عکس آنالوگ زیاد است لااقل هر عکس 150 تومان آب می خورد به اضافه ی وقتی که برای رفتن به چاپخانه می گذاری؛ نمی دانم این گذار از فیلم به دیجیتال که این قدر برایم جذاب بود چرا این طور فساد انگیز شد؟ البته بی انصافی است اگر نگویم که چقدر گرفتن عکس های زیاد در ایجاد دید و نگاه موثر است؛ به هر حال خدایم یاری کند؛

Wednesday, February 22, 2006

سه + یک سوال

هان یادم آمد هان... ؛
یکم. من و شما وقتی می گوییم من یا می گوییم تو پس ذهنمان از چه کسی حرف می زنیم؟ این سوال خیلی مهم است نیست؟ من ِ ما کیست؟ روشن است که پاسخ سوال شما را من نمی توانم بدهم. به هر حال من کیستم؟
دوم. به جریان افکار خود چقدر توجه کرده ایم؟ اصلا فکر چیست و خاستگاه و آغازش کجا بود و مهم تر ارتباط من ِ ما و فکر چیست؟
سوم. چه چیزهایی من ِ ما را از دیگران جدا می کند؟ آیا صفات و ویژگی های من است که این جداسازی را ایجاد کرده؟ اگر چنین است صفات و ویژگی های من چقدر واقعی است؟ و دو سوال سرنوشت ساز... من چه نیازی به دانستن صفات و ویژگی های خودم دارم؟
آیا این دانستن صفات و ویژگی ها نیست که ما را از هم جدا می کند؟ و باز این دانش چقدر با حقیقت منطبق است؟
این سوالات خیلی به هم مرتبط اند پاسخ به هر یک از این سه پاسخی به بقیه است؛
کودک مساله ای برای حل کردن ندارد. ما انسان های بزرگ چرا این قدر مساله داریم؟

Tuesday, January 31, 2006

می خواستم بنویسم ... منتها دست نداد و ننوشتم

گاهی نمی دانم که چه طور شروع کنم؛ مدتی به فکر فرو می روم، خطی می نویسم و بعد متوجه می شوم و از نو شروع می کنم؛ بیش از یک ماه از آخرین نوشته می گذرد و در این مدت موضوعاتی برای نوشتن بود مثلا
می خواستم بنویسم ... از استاد نیلی و بگویم که چگونه با صبر و حوصله، با متانت و گاهی پدرانه چیزها به ما آموخت و ما چیزکی آموختیم؛ می خواستم بگویم که رفتار گاها پدرانه اش چگونه مرا به شگفت می آورد و ...منتها دست نداد و ننوشتم؛
می خواستم بنویسم ... از یک احساس جدید که نسبت به دانشگاه و درس پیدا کردم و این که بعد از مدت ها دوباره هر چند مطمئن نیستم ولی شاید احساساتی که یادآور کودکی ام باشد یافتم و چه شوق کردم و ... منتها دست نداد و ننوشتم؛
می خواستم بنویسم ... از دختری نابینا و شدت حس کنجکاوی ام برای آن که دریابم از پشت چشمان بسته اش دنیای ما انسان های بینا را چگونه درمی یابد و آیا موهبت محروم بودن از دو موجود بالقوه مفسد در زیر پیشانی اش را همچنان که محرومیت از دیدن دنیا را حس می کند، درمی یابد و با مرگ چه طور تا می کند و ... منتها او که ادبیات خوانده بود و تئاتر می دید و از جشن سده که می گفت دیروز بوده تا عاشورا همه را می فهمید، ترسیدم که احساس ترحم کند چنان که از شنیدن گریه ی مردم هنگام تماشای رنگ خدا کرده بود پس چینی نازک تنهایی اش را هیچ، حتی تلنگری نزدم و با نهایت دقت به صحبت هایش با دیگران گوش کردم؛ و می خواستم از شنیده هایم بنویسم ... منتها دست نداد و ننوشتم؛
و سر آخر می خواستم بنویسم ... از سقوط و نهایت تیزبینی آلبر کامو و شگفتی ام از این که مرا می شناسد ... منتها دست نمی دهد و نمی نویسم؛
شما را می سپارم به دیدگانی کنجکاو تا زمانی دیگر که چیزی برای نوشتن دست دهد؛