Tuesday, December 27, 2005

لحظه ی بی نهایت

و سپاس خداوند را آنگاه که تو را از اوج غم به نهایت خوشی می برد و نیز آنگاه که برمی گرداند چه اگر برگشتی نبود رفت نیز بی معنی می شد؛
در پست قبل مثال خیلی مهمی بود و اگر چند وقتی بود چیزی ننوشته بودم هم به خاطر شدت اهمیت او بود و هم چون می خواستم که من نمایش دهنده ی وبلاگ باشم و نه وبلاگ نمایش دهنده ی من. می خواستم چیز درخوری داشته باشم؛
آن مثال آن قدر مهم بود که اینجا دوباره توضیحی در موردش بدهم؛
یکم. شان نزولش توضیح وضعیت روانی من بود در آن لحظات که محققا اهمیت خاصی ندارد؛ و بعد هم دریافتم که توضیح درستی نبود شاید؛
دوم. قصدش توضیح یک اتفاق خیلی مهم بود که در هر زندگی ممکن است چند باری رخ دهد. در یک لحظه اتفاقی می افتد از سر شانس یا اقبال و فرد از واقعیات اطرافش فهم عظیمی را به دست می آورد. شکارچی تمام اراده اش را معطوف کرده به شکار سایه ی کلاه خودش یعنی مثل خیلی از ماها تمام اراده اش را معطوف کرده به خودش. اما در یک لحظه وقتی کلاه از سرش می افتد و سایه ناپدید می شود توفیقی به دست می آورد تا از خودش غافل شود تا به زندگی نظری بیاندازد. آنگاه که دوباره کلاه بر سر می کند و سایه را دویاره می بیند از خود اراده ای بزرگ نشان می دهد خرق عادت می کند و به جای دنبال کردن دوباره ی سایه ی کلاهش با چند بار بر سر گذاشتن و برداشتن کلاه متوجه ماهیت پوچ خود می شود و آنگاه است که خود زایل می شود؛ زایل شدن خود عین پر شدن از حق است؛ مبارکش باشد؛
سوم. این لحظه ی عجیب، این شانس و اقبال، این روشنایی در میان تاریکی نمی دانم، همیشه هست یا دو سه باری رخ می نماید ولی آیا ما این قدر رند هستیم که وقتی دوباره کلاه بر سر می کنیم درنگ کنیم و جریان زندگی را نگاه کنیم یا نه بدون هیچ استفاده ای از آن لحظه ی بی نهایت، از آن جود الهی، دوباره به دنبال کلاه به دنبال خودمان خواهیم دوید؟
پیش تر قصدم فقط نوشتن همین مطالب بالا بود ولی امروز در یک سایت عکاسی عکس فوقالعاده ای دیدم که در زیر می آید. لحظه ی فوق العاده ای را شکار کرده است؛ دو احساس کاملاً متضاد را در یک عکس جا داده. زندگی و مرگ را هر دو با هم تصویر کرده. چیز دیگری نگویم بهتر است؛