Sunday, August 13, 2006

لبنان

باید اینجا حرفی از لبنان، جنگ و حزب الله می آمد ولی اکنون از این که زودتر این کار را نکردم خشنودم. انتظار نتیجه ی خوبی داد و حالا نه که حرفی درخور ولی حرفی از جنس دلم دارم؛
روزهای آغازین وقتی بعد از اسارت آن دو سرباز یورش اسراییل به لبنان آغاز شد و از دامنه ی جنگ شنیدم، دلم لرزید و اگر جای حزب الله بودم خدا می داند چه بر سر لبنان و مردمش می آمد؛ امروز ولی نه، امروز دیگر دلم نمی لرزد؛ آن موقع با خودم فکر می کردم اگر من در فلسطین یا لبنان بودم و این اتفاق ها می افتاد چه راحت دست در دست دشمن می شدم تا خود را نجات دهم؛ از این فکر خار و زبون می شدم و خودم را سرزنش می کردم. وای، اگر من در کربلا بودم چه جهنمی برای خود می خریدم؛
داعیه ی دفاع عقلانی از حزب الله و رهبرش را ندارم اما تاثیرات احساسی آن ها بر خویشتن را نیز نمی توانم انکار کنم هرچند عقلانی شدنش را لازم می دانم. اگر شنیدن سخنان سید حسن نصرالله و یادآوری حسین علیه السلام، مظلومیت یاران او و مشاهده ی شجاعت و مقاومت مردم لبنان نبود شاید اکنون نیز آن احساس خاری و زبونی را همراه داشتم؛
یکی از سخنان او که بیشترین تاثیر را بر من داشت معنایی بود که از جمله ی لبیک یا حسین کرد. اکنون نیز آن طنین حماسی سخنش را در گوش می شنوم؛ آن جمله اش را که دوست تر دارم نقل به معنا می آورم
لبیک یا حسین یعنی مادر پسرش را به میدان جهاد بفرستد و فرزندش شهید شود، مادر سر بریده ی فرزند را به دامان گیرد، خاک و خون از چهره ی پسر بزداید و بگوید من از تو راضی و خشنود هستم، خداوند تو را رو سفید کند چنان چه ما را در روز قیامت نزد فاطمه ی زهرا روسفید کردی. این است معنی لبیک یا حسین؛

این عکسش را بیش تر از باقی آن ها که یافتم دوست دارم گویی سیاه پوش حسین است؛