Saturday, August 27, 2005


Old and New from Corbis. Posted by Picasa

من و خانواده های دوطرف

چند باری با خودم نوشتن این مطلب را مرور کرده‌ام و حالا امشب تصمیم گرفته‌ام که بنویسم. طنزی است [البته به نظر من] از حالت‌های متضاد و و مخالف میان خانواده‌های مادر و پدرم ، که حق قضاوت میان آن دو را برای خود محفوظ می‌دارم چرا که به‌طور مساوی از هر یک بهره‌ برده‌ام. این تضاد و تقابل آتش پخت آش رشته‌ای است با پیاز داغ قزوین و کشک اعلای انگلستان، که خودم باشم.

در میان هر دو خانواده آدم‌های با ظاهر موجه زیاد است اما از میان آن‌ها چندتایی باطن موجه هم دارند. عموی بنده خدایش بیامرزد از علما و فضلا بود، لباس می‌پوشید، قضاوت نمی‌دانم، اما وکالت می‌کرد و چهار سالی هم نماینده‌ی مجلس بود، منظور آن‌که از آن دسته مسلمان‌ها که پایش به حکومت باز شده بود. دایی پدرم هم، خدا حفظش کند، تا امام زنده بود امام جماعت اردستان (شهر مادرم) بود و حالا هم هنوز مردم اردستان وقتی می‌گویند آقا منظورشان ایشان است. این هر دو، من سالی یک یا فوقش دو بار می‌دیدم و می‌بینم. در خانواده‌ی مقابل آدم باطناً موجه پیدا نمی‌شود مگر آن‌که یا خارج رفته و مخالف حکومت باشد یا این‌که دیگران برایش ادعای معنویت کنند و البته باز هم خارج رفته باشد. آخر اگر تو نماینده‌ی مجلس باشی همه می‌فهمند اما اگر آدم معنوی باشی هیچ کس نمی‌فهمد مگر این‌که دیگران برایت ادعا کنند، این است که ادعای دیگران مهم است. از عمو گفتم از دایی هم بگویم، هر دو دایی‌ام وقتی من کوچک بودم، بعد از این‌که کمک شایانی (راست می‌گویم یکی از دایی‌هایم تیر هم خورده در تظاهرات) در انقلاب کردند رفتند کانادا، آخر بدون خارج رفتن که نمی‌شود آدم بود، باید می‌رفتند خارج. دایی کوچک‌ترم رفت و آرزوهای مادرش را برآورده کرد، مهندسی مکانیک دانشگاه صنعتی اصفهان را رها کرد با هزار زور و بدبختی مایه‌ی سربلندی خانواده شد چشم پزشک. دایی دیگرم پولی به هم زد و آمد ایران ولی خوب چون راه و چاه ایرانی جماعت را بلد نبود همه را به باد داد و رفتنش به خارجه کان لم یکن تلقی شد یعنی آدم نشد، این بود که زد تو خط معنویت و چها و چها. عموی دیگرم پاسوز بابای من شد، یعنی به جای این‌که درس بخواند مانند پدرش به کارگری مشغول شد و حالا هم در اصفهان یک مسئولیت‌هایی دارد. هر دو عموی من مرض قند داشتند و دارند، اما خودشان باورشان نمی‌شد و نمی‌شود، دست از قند خوردن نمی‌کشیدند و نمی‌کشند، عموی بزرگترم هم از همین مرض جان داد. راستی راستی باورشان نمی‌شود یعنی حتی گاهی چای نبات هم می‌خوردند و می‌خورند.

نتیجه آن‌که من نماز می‌خونم ولی نه سر وقت. هنر رو دوست دارم، اما از خودم هنری ندارم، درسم رو خوب می‌خونم اما نمره هم برایم مهم است، حرف سیاسی می‌زنم اما عمل نمی‌کنم. از پول خیلی خوشم میاد اما از این‌که دنبالش برم بدم میاد. فقط غذای خوب می‌خورم ولی زیاد. خارج رفتم ولی آدم نشدم.

خانواده‌ی پدرم بیشتر به ظاهر فکری اهمیت می‌دهند تا ظاهر دیدنی، یعنی مهم‌تر از این‌که بوی عطر فلان مارک را بدهند یا پیرهنشان به شلوارشان بیاید یا ریششان را از ته بزنند این است که تو از قیافه‌یشان بفهمی که سوسول نیستند، بفهمی که مسلمانند. البته سوء تفاهم نشود، خانواده‌ی پدر گرچه ریششان را از ته نمی‌زنند و گاهی هم ممکن است یادشان برود که شلوار جین بپوشند ولی خط و خطوط سیاسیشان درست است، حداقلش این است که همه جز دو نفر در دوره‌ی دوم به هاشمی رأی دادند. حالا در خانواده‌ی مادرم بهتر آن است که اصلاً رأی ندهی، البته خیلی زشت است که دنباله‌روی ماهواره باشی ولی به هر حال رأی دادن جایز نیست. آهان یادم رفت بگویم که خانواده‌ی مادرم ریششان را از ته می‌زنند، مگر خانم‌ها که ریششان در نمی‌آید و البته چادر کمتر میان زن‌هایشان می‌بینی که این هم در تضاد با خانواده‌ی مقابل است. در این خانواده خیلی مهم است که حتماً لباس خوب و زیبا بپوشی و بوی مناسبی بدهی و گاهی اوقات اگر این‌ها را با شدت رعایت کنی چنان مدهوش می‌شوند که یادشان می‌رود چطور آدمی هستی. می‌خوام بگم با ریخت و قیافه‌ی مد روز ولی بی‌سواد و آویزون هم می‌شه موجه بود.

نتیجه آن‌که من ریشم را هر جند وقت یکبار، از ته می‌زنم، شلوار جین می‌پوشم اما عطر نمی‌زنم، فرق باز می‌کنم اما دیر به دیر موهام رو اصلاح می‌کنم، جوراب تمیز می‌پوشم اما کفشم رو واکس نمی‌زنم،با پیژامه تا سر کوچه می‌رم ولی هیچ وقت حتی تو خونه زیرپیرنی نمی‌پوشم.

حالا وقتش رسیده که کشک رو اضافه کنم، کشک انگلستان. 9 سالم بود که رفتیم انگلیس، برای تحصیل پدرم رفتیم اما خوب نیمی از ما قرار بود این‌طوری آدم بشه. آن طرف آب که از این دو خانواده خبری نبود، 4 سالی زندگی کردم. اما من بچه بودم و تأثیرپذیر و جامعه‌ی اون ور آب هم تنها چیز خوبش این است که به تو یاد می‌دهد تو خیابون آشغال نریزی، حقوق فردی و اجتماعی را رعایت کنی، تو کار مردم سرک نکشی، هر کاری را رو اصول درستش انجام بدی، والا غیر از این‌ها همه می‌دانیم که آن طرف آب چه خبر است. از اون‌جایی که پدرم از خانواده‌ی پدرمِ، و خانواده‌ی مادرم جور دیگری هستند رفتن ما به خارجه هم کان لم یکن تلقی شد. خانواده‌ی مادرم زورشان می‌آید به کسی از اون خانواده بگویند آقای دکتر و خانواده‌ی پدرم هم اصلاً تو این باغ‌ها نیستند، این بود که نیمی از من در حسرت این‌که به بابای من بگویند دکتر ماند. بابا آخه این‌ها تو فامیلشان به دانشجوی پزشکی می‌گن خانم دکتر اما به بابای من نمی‌گن، آخر این نیمه‌ی من دردش رو به کی بگه؟

کشک انگلیس اصلاً بی‌تأثیر نیست، من خیلی تغییرات کردم، حالا که به عکس‌های خودم قبل از رفتن نگاه می‌کنم انگار آدم دیگری را می‌بینم. طرز فکر کردن من تغییر کرد، مدل موهام و طرز لباس پوشیدنم. قبلاً موهام و یک طرفی می‌زدم، شلوار پارچه‌ای می‌پوشیدم از بازی‌های کامپیوتری سر در نمی‌آوردم، انگلیسی بلد نبودم، حالا فرق باز می‌کنم، جین می‌پوشم، ژنرالز بازی می‌کنم، فیلم ارباب حلقه‌ها رو با زبان اصلی می‌بینم.

می‌ماند پیاز داغ قزوین. از قضای روزگار، ما را آوردند قزوین. قرار بود از انگلستان که پرواز می‌کنیم در دانشگاه بین‌المللی امام خمینی در تهران فرود آییم، منتها یک هو خبر دادند که فرودگاه را آورده‌اند قزوین ساخته‌اند. شانس است دیگر. قزوین رو خیلی دوست دارم. از جهاتی مثل من است. تهران از او نه خیلی دور است و نه خیلی نزدیک. من و خانواده‌های دو طرف هم همین‌طوریم.

می‌بینید آش رشته نیست، خیلی درهم برهم تر از این حرف‌هاست. نمی‌دانم به چه سازی برقصم (یک وقت فکر نکنید می‌رقصم که در خانواده‌ی پدر خیلی ناپسند است).

Wednesday, August 03, 2005

Today...

I have come to Tehran, Iam sitting behind a computer in the site and Iam downloading with xtream speed. Some thing I could have only dreamed of at home. Have a good day. At the same time Iam waiting because my instructor is going to correct my exam paper. He told me to come back in ten miniutes. That's it.

Monday, August 01, 2005


Araam-gaahe Sheikh Safi-o-din Ardabil, Summer 1382 Posted by Picasa