Friday, April 22, 2005


As Much As I Like My Self Posted by Hello

Wednesday, April 20, 2005


How far are we? Posted by Hello

Sunday, April 17, 2005

سوم فروردین

چند وقتی بود که ننوشته بودم. این نوشتن از صدقه سری فرید و محمد علی نیا است. چه اول بار فرید ذوق نوشتن را نشانم داد و محمد برایم وب نوشت ساخت هر جند خواندنی نیست و خواننده اش کم است. سال 1384 فرارسیده است. بهاری تازه هر بهار تازه است و نو و ما هر سال کهنه تر و پیر ترو فرسوده تر می شویم. خودم را می گویم.
یکشنبه هعد از آنکه منتظر شدیم و دعای عید را خواندیم سال نو آمد و ما او را با آغوش باز تحویل گرفتیم چه راهی جز این نبود و اگر آغوش می بستیم او باز هم می آمد . یکشنبه عصر به همراه پدر به دل صحرا و بیابان زدیم بدون آنکه بدانیم به کجا می رویم و رفتیم تا رسیدیم به دامان کوهی کوتاه با امامزاده ای در نیم قله اش پس به حکم هیچ به بالا رفتیم و پله ها را شمارش کردیم. 357 پله بود خیلی زیاد نیست ولی ما تقریبا خسته شده بودیم اذان مغرب را تازه گفته بودند و از قضا برق امامزاده تازه قطع شده بودپس در تاریکی به نماز ایستادیم. از آن بالا با اداره برق تماس گرفتیم و خواستار وصل شدیم اما پیش از آنکه برق به ما برسد من و پدر به پایین رفتیم و روانه ی خانه شدیم. دلم آرام بود و یکشنبه به خوبی سپری شد.
صبح دوشنبه یک فروردین 1384 هجری شمسی تقریبا ساعت 10 صبح از خواب بیدار شدم. صبحانه چای و کمی تلویزیون و بعد شستن ماشین و تعمیر درب راننده به کمک پدر و سپس ناهار که چه دلچسب بود. برنج با ته دیگ و تاس کباب. بعد از ناهار دیگران به خواب رفتند پس من و پدر دوباره فرصت را غنیمت شمردیم و به دل صحرا زدیم. من رانندگی کردم و سر آخر در مزرعه ای تنها در پای کوهی تنها پیاده شدیم و آفتاب به پشت کوه رفته بود پس سایه ای برایمان فراهم بود و هنگام هیچ بود. آبی کم از دل کوه می آمد وضو ساختم و به نماز ایستادم. بساط چای و نان و پنیر آماده شد و در سکوتی دل چسب زمان سپری گشت. من راضی بودم از آن روز و پدر راضی بود و فرقیست ژرف میان این دو. صبح 2 فروردین 1384 فرا رسید و من به فرمان گوشی که روی ساعت 6:15 کوک شده بود از خواب بیدار شدم چرا که قصد نماز داشتم ولی چه ابله بودم که نماز پیش از 6 قضا شده بود. روز سپری شد و شب فرا رسید و اکنون صبح روز سوم از سال نو است که این ها را می نویسم.
چشم دل باز کن که جان بینی آنچه نادیدنی است آن بینی.

Saturday, April 16, 2005

جنگ من و ویروس

همون عنوان بسه دیگه من فقط می خواستم همین رو بگم. زیاد نوشتن هم واسه آدمی مثل من که زیاد اهل خوندن نیست مثل پر حرفی واسه آدمی که اهل گوش کردن نیستد. خوب بگم از دنیای خونه که وقتی رسیدم خونه بعد از 2 ساعت دوباره نشسته بودم پشت کامپیوتر و داشتم پروژه می نوشتم تا 1 نصف شب. و 30 ثانیه قبل از فرستادن پروژه برای جناب حلت کامپیوتر ویروسی شد و پیغام داد که تا 59 ثانیه دیگه از تمام عالم قطعت می کنم من هم فرصت را غنیمت شمردم و پیش از اینکه قطعم کند به هر بدبختی بود پروژه رو فرستادم و این طور بود که بعد از اون من و ویروس 30 ساعت جنگیدیم. جنگ خونینی بود کشته های مازیاد بود حتی بعضی از مهمترین افرادم رو (منظورم فایل های سیستم است ) از دست دادم خلاصه جنگ خیلی خونین شده بود و 24 ساعت بود که جنگیده بودیم دیدم اگه اینطوری بریم جلو خیلی ضررش زیاد میشه این بود که رفتم و چندین سلاح تهیه کردم مثل سی دی ویندوز و آفیس و مهم تر از همه آنتی ویروس 2005. اینجا بود که جناب ویروس حسابش رو نکرده بود پاک بازی کردم و کامپیوتر رو ریست کردم و هارد دیسک رو فرمت نمودم این شد که من جنگ رو بردم و این پیروزی نتیجه آن پاک بازی بود و از برکات این پاکبازی آن بود که ویندوزم جدید شد و پنجره هایم باز. آفیسم هم جدید شد و مهم تر از همه آنکه درایو هایم را ان تی اف اس کردم و همه چیز دوباره به حالت عادی برگشت..

Tuesday, April 12, 2005

پنج فروردین

نمی دانم آنچه خواهم نوشت نوشتنش حق است یا نه ولی خواهم نوشت زیرا اگر ننویسم پاره ای از وجودم پنهان می ماند و این به نظرم بدتر است. پس می نویسم
شب شده است. با هم جمع می شویم تا به کویر برویم. ساعت از نیمه گذشته است. سرد است. دلهایمان گرم است و درونمان مثل مهتاب روشن. ماه قرص کامل است و آسمان همچون سحری دل انگیز رنگ گرفته است. حرکت می کنیم. جاده از میان درختان گز و طاق می گذرد. جای کوچکی پیدا می کنیم و به جمع کردن چوب مشغول می شویم. آتش روشن می شود تنه ی درختی را می یابیم و دیگر خزانه پر است تا صبح می توانیم روشن باشیم. گرداگرد آتش می نشینیم چای می نوشیم و سکوت می کنیم. امشب چهار عنصر حیاتی دارد. اول کویر است که همچون دل کویری ها خالی است از خواهش ها و شدن ها. دوم سکوت است پر است از شنیدنی ها و دیدنی ها لبریز است از لحظه ها و مملو است از زاییدن ها و آغازها.سوم مهتاب است قرص تمام ماه در بام آسمان امتداد بخشش خورشید است و چهارم دل من و توست که در آستانه ی سال نو کویری شده است از میان قلقله ی شهر لحظه ای آرام را جسته است و به اصل خویش بازگشته.
آتش را خاموش می کنیم همراه می شویم و اکنون سهراب برایمان می گوید از روزمرگی ها و از عشق ماهی کوچک به آب و از نازکی این خیال لحظه ای می خوابم و دوباره به شهر می رسیم دلمان دیگر شهری نیست. در شهر جا نمی شود. به یاد آتش در کنار بخاری می خوابم تا صبحی دیگر.

Sunday, April 10, 2005

Take it easy Ali

I have witten some things at Eid and I will publish them as soon as I get the time and the feel for posting them. Iam going to change the discription of my blog. This is better as I have learned. Last night, was one of a many, I can remember only a bit of. I have an exam on wednesday and I also have to give in some exercises that day. Wish me luck. I have been thinking lately about the worst things that could happen to me and this has made me sad, at the same time I have been thinging alot about how to not think of those things, and getting no answer has made me even sadder. Now I have no choice except leaving both subjects. I don't know what will happen. This is better I think. Happy spring. The weather is good and my home town qazvin is full of newly born flowers, the countryside is full of flowers, springs, and the mountains have turned green, there is still some snow on some high mountains and the water is very cold but there is a lot of it. Enough for now.

Friday, April 08, 2005

This picture is by Iranian photographer Kaveh Golestan. he gave his life for photographing. He died by steping on a mine while he was getting off a car in Iraq. At that time he was working for the BBC. His photos from our revolution and also the eight years of our war with Iraq are of great note. God bless his soul.

innocence, love, and a pure heart by Kaveh Golestan Posted by Hello

Thursday, April 07, 2005


Maryam, a little sister with a big heart Posted by Hello