Monday, May 22, 2006

غزلی از مولانا جلال

ما را سفری فتاد بی ما
آن جا دل ما گشاد بی ما
آن مه که زما نهان همی شد
رخ بر رخ ما نهاد بی ما
چون در غم دوست جان بدادیم
ما را غم او بزاد بی ما
ماییم همیشه مست بی می
ماییم همیشه شاد بی ما
ما را مکنید یاد هرگز
ما خود هستیم یاد بی ما
درها همه بسته بود برما
بگشود چو راه داد بی ما
ماییم ز نیک و بد رهیده
از طاعت و از فساد بی ما؛
-----------------------------------------------------
پی نوشت: کیمیاست این حرکت؛ از کرایه ی تاکسی چه چیزها که زاده نمی شود؛

Monday, May 08, 2006

دست

پیرمرد آهسته نزدیک شد. کم کم چهره اش برایم ملموس تر شد. از آن پیرمردهای بازنشسته و البته دنیا دیده. موهایش تمام سفید نبود؛ اینجا و آنجا می شد تار موی سیاهی بیابی و امیدی ببندی اما گویی خودش هم فهمیده بود نوبتش شده که نقش پیرمرد لب موت را بازی کند. فی الحال در این فکر و حال نبود و شاید بیشتر آمده بود نزدیک من تا از گذشته برایم بگوید؛ تا شاید به خیال خامش من سرم به سنگ نخورد؛
چه شوقی داشت؛ گذشته را جوری تعریف کرد که انگار همین الان دارد در ذهنش اتفاق می افتد و صد البته همین طور هم بود. هرچه می گفت در ذهنش تصویر می کرد:؛
من و مادرم خیلی به هم نزدیک بودیم. حتی وقتی زن گرفتم هم، راحت نتوانستم ازش جدا باشم. اما این ها را که نباید بگویم؛ قصدم فقط همان بود؛ آره من و مادرم خیلی نزدیک بودیم. وقتی مادرم مرد، خیلی تنها شدم، خیلی. احساس کردم که این دنیا برای من نیست یا بهتر بگم، فکر کردم من تو این دنیا دیگه تعریف نمیشم. گفتم، این نزدیکی از بچگی باهام بود. شاید خودش باعث شد من این طوری بار بیام ولی حالا دیگه دلیلش برام خیلی مهم نیست، مخصوصا که خودش هم دیگر...؛
بغض کوچکی گلویش را گرفت؛ فهمیدم هنوز هم دلش تنگ است. کمی صبر کرد و ادامه داد:؛
آره خیلی طولش نمی دم؛ برم سر اصل داستان. بچه ی دبستانی، نه، کوچکتر که بودم، گاهی با هم، منظورم من و مادرم است، می رفتیم خرید. چیزهای معمولی همین ها که تو خونه همیشه لازم میشن. دستم را محکم می گرفت، جوری که فکر می کردم اگر دستم را ول کند حتما گم می شم و خوب یک بار هم تقریبا همین طور شد. نمی دانم چی شد یک دفعه دیدم دستی که گرفته ام دست مادرم نیست. حتما وقتی می خواسته میوه بردارد دستم را ول کرده بود و من به خاطر ترسی که داشتم، دست آن زن را اشتباهی گرفته بودم؛
فکر کردم حرف هایش خیلی به نصیحت هم نمی ماند. پس آن خیال خام را من برده بودم، نه او. دست و پایم را جمع کردم و گوش تر دادم:؛
دستش را ول نکردم، دیدم مادرم نیست ها ولی نمی دانم چرا دستش را ول نکردم. خوب مادرم خیلی زود پیداش شد ولی اگر نیامده بود نمی دانم تا کی یا تا کجا با آن زنک می رفتم؛
کمی هول کردم. باز خودم را کمی جمع و جور کردم و ادامه داد:؛
زنک حتما فکر کرده بود من پسرش هستم که فوری برگشت طرف میوه فروشی. پسرش داشت میوه ها را نگاه می کرد، اصلا حواسش به مادره نبود. می فهمی من چه کردم؟ می فهمی چی می گم؟ هان پسر؟
سرم را تکان دادم. پیرمرد همان طور روی نیمکت نشست. با خودم فکر کردم لابد مردک وقتی مادرش مرده است دیوانه شده که این طور فی البداهه آن ها را گفت. چند لحظه ای صبر کردم و بعد رفتم؛
-------------------------------------------------
پی نوشت؛
من داستان نمی گم؛
ضعف داستانی اش را هم ببخشید. هم اولین بارم است و هم شاید دیگر پیش نیاید؛

Tuesday, May 02, 2006

Inspiring Verse


پرسشی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس / توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می کنند؟

سماع درویشان آرامگاه مولانا جلال