Saturday, July 30, 2005

عشق بی زبان

اضافه کنید به نوشته‌ی پیش:

گرچه تفسیر زبان روشن‌گرست لیک عشق بی‌زبان روشن‌ترست

و به واقع قصه این است که آن‌چه با چندین سطر و پاراگراف بنده‌ی حقیر نتوانم گفت مولانا جلال به بیتی، تمام و کمال بیان دارد. پس: اگر چه بعضی چیزها به وسیله‌ی زبان قابل بیان نیست، اما بعضی چیزها هم هست که به وسیله‌ی زبان قابل بیان است اما بعضی انسان‌ها از بیانش عاجزند. خدایش بیامرزد.


For a limited time I have a scanner at hand, I will send in some pictures I have taken my self. I would be happy to see comments. Posted by Picasa

Sunday, July 10, 2005

زبان و انسان

شما را نوید می دهم که مرگ از پس زندگی خواهد آمد و ما را فرا خواهد گرفت این وعده ای است که در آن خلفی نیست و چه زیباست که من و تو هر دو می دانیم که این اتفاق رخ خواهد داد و شاید این اطلاع از مرگ تنها اطلاعی است که از آینده داریم. امروز سال روز شهادت انسانی است که او را توصیفی نیست و این خود بهترین توصیف است چه به قول شریعتی "فاطمه فاطمه است". چه توانم گفت اگر بگویم کم است و اگر نگویم بی انصافی است. میدانی این سخن و زبان است که در مقام توصیف فاطمه (س) قاصر است کم می آورد. بهترین چیزی که می تواند بگوید همین جمله ی شریعتی است تا تو خودت بروی و نگاه کنی ببینی فاطمه چگونه است و اگر رفتی و دیدی آن وقت تو هم خواهی گفت که "فاطمه فاطمه است" چه اگر هر چیز دیگری بگویی کم است. این قاصر بودن زبان در مورد توصیف هر پدیده ای صادق است. یک جمله و عبارت هرگز آن چیزی نیست که می خواهد توصیف کند. زبان ما در عین قدرت بسیارش به غایت ضعیف است. قدرت زبان هنگامی است که خبر می دهد وقتی خبری را به ما می دهد به شرط آن که توصیف نکند و در مقام تحلیل در نیاید وسیله ای مناسب است. حتی وقتی یک تعریف ریاضی ارائه می دهیم آن چه که تعریف می کنیم دقیقا همان چیزی است که از عبارت فهم می شود یعنی قدرت تعاریف علمی به وسیله ی زبان محدود می شود. یکی از بزرگ ترین بد بختی های ما همین است که در تعریف و توضیح یک چیز می مانیم یعنی خودمان را به قدرت زبان محدود می کنیم. وقتی با چیزی روبرو می شویم فراتر از تعریف زبانی آن نمی رویم مگر آن که کاشف باشیم و تراژدی دیگر ما این است که آن چه را کشف می کنیم با کمک زبان باید منتقل کنیم. وای به حالمان وقتی به تو صیف زبانی یک پدیده اکتفا کنیم و تصور کنیم که آن را کشف کرده ایم. خودمان را به وسیله ی ساخته ی ذهن خودمان محدود می کنیم. نهایت بدبختی ما وقتی است که خدا را به زبان توصیف کنیم. و بشر چه تعاریف عجیب و غریبی برای این کلمه ارائه داده است. آخر اگر ده هزار صفحه هم بنویسی باز هم خدا نمی شود.

ارتباط میان انسان ها باید فراتر از یک ارتباط زبانی باشد. نباید در فهم زبانی پدیده ها بمانیم هنگام گوش کردن به سخن باید فراتر از فهم توضیحی و تعریفی برویم. ارتباط به معنای واقعی هنگامی است که در حین بیان زبانی یک پدیده فراتر برویم و خود آن را نگاه کنیم درصدد کشف باشیم و به آن چه کشف می کنیم اکتفا نکنیم.

سر آخر این که فکر به وسیله زبان در ذهن نشخوار می شود و می گویم نشخوار چون فکر از حافظه بر می خیزد. آیا فکر هم بوسیله ی زبان محدود شده است؟ اما آدمی چه کاری جز فکر کردن می کند؟ آیا ما بوسیله ی ساخته ی ذهن خودمان محدود شده ایم و آیا هیچ رهایی از این اسارت وجود دارد؟

Saturday, July 09, 2005

رنگ گیرم و رنگ بازم

حالات آدمی چه بسیار متفاوت است. یک وقتی یک حس و حالی دارد و فکر می کند که این احساس با دوام است و خوشحال می شود گویی آرزویش در آن بوده و روزی دیگر تازه به شرط آن که با انصاف باشد و کلاه سر خودش نگذارد آن حس و حال را دیگر نمی یابد. پیش تر فکر می کردم که حالات و روحیات با دوامی دارم فکر می کردم که حالاتی دارم مخصوص به خودم که آن ها را با اصالت می یافتم فکر می کردم در به دست آوردن میراث گذشتگان ایرانی و اسلامی ام موفق بوده ام. دنیای زیبایی داشتم. کاخی بود بنا شده در ذهن و چه بسیار دوستش میداشتم و احترامش می کردم. اما امروز اثری از او نمی یابم. نمی دانم بهتر است یا بدتر ولی می دانم که دیگر نیست و البته ناراحت هم نیستم. قبل تر نیازی می دیدم برای آن تا بتوانم در جمع دیگران خودی نشان دهم سری بالا کنم و اظهار فضلی کنم ولی امروز دیگر آن نیاز را نمی یابم. شاید خیلی کسان مرا آنگونه دوست تر داشتند و اینگونه مرا نپسندند چه کنم که این رسم روزگار و ویژگی انسان است. البته این حال امروز هم حالتی از حالات است و حماقت است اگر فکر کنم همین طور خواهد ماند پس دیگر به انتظار نخواهم نشست آزاد خواهم بود تا به هر گونه ای عوض شوم رنگ بگیرم و رنگ ببازم.