Tuesday, January 31, 2006

می خواستم بنویسم ... منتها دست نداد و ننوشتم

گاهی نمی دانم که چه طور شروع کنم؛ مدتی به فکر فرو می روم، خطی می نویسم و بعد متوجه می شوم و از نو شروع می کنم؛ بیش از یک ماه از آخرین نوشته می گذرد و در این مدت موضوعاتی برای نوشتن بود مثلا
می خواستم بنویسم ... از استاد نیلی و بگویم که چگونه با صبر و حوصله، با متانت و گاهی پدرانه چیزها به ما آموخت و ما چیزکی آموختیم؛ می خواستم بگویم که رفتار گاها پدرانه اش چگونه مرا به شگفت می آورد و ...منتها دست نداد و ننوشتم؛
می خواستم بنویسم ... از یک احساس جدید که نسبت به دانشگاه و درس پیدا کردم و این که بعد از مدت ها دوباره هر چند مطمئن نیستم ولی شاید احساساتی که یادآور کودکی ام باشد یافتم و چه شوق کردم و ... منتها دست نداد و ننوشتم؛
می خواستم بنویسم ... از دختری نابینا و شدت حس کنجکاوی ام برای آن که دریابم از پشت چشمان بسته اش دنیای ما انسان های بینا را چگونه درمی یابد و آیا موهبت محروم بودن از دو موجود بالقوه مفسد در زیر پیشانی اش را همچنان که محرومیت از دیدن دنیا را حس می کند، درمی یابد و با مرگ چه طور تا می کند و ... منتها او که ادبیات خوانده بود و تئاتر می دید و از جشن سده که می گفت دیروز بوده تا عاشورا همه را می فهمید، ترسیدم که احساس ترحم کند چنان که از شنیدن گریه ی مردم هنگام تماشای رنگ خدا کرده بود پس چینی نازک تنهایی اش را هیچ، حتی تلنگری نزدم و با نهایت دقت به صحبت هایش با دیگران گوش کردم؛ و می خواستم از شنیده هایم بنویسم ... منتها دست نداد و ننوشتم؛
و سر آخر می خواستم بنویسم ... از سقوط و نهایت تیزبینی آلبر کامو و شگفتی ام از این که مرا می شناسد ... منتها دست نمی دهد و نمی نویسم؛
شما را می سپارم به دیدگانی کنجکاو تا زمانی دیگر که چیزی برای نوشتن دست دهد؛