Sunday, November 27, 2005

یاد باد آن که نهانش نظری با ما بود

نمی دانم این نیم بیت یا همان مصرع بالا چه قدر شبیه آن نیم بیت یا همان مصرع حافظ است، اما هیچ دنبال شباهتش نیستم بلکه مهم مضمونی است که قرار است برساند و آن این است که زمانی نظری بر ما داشت گویا مدتی است که ندارد؛ قابل توجه محمد علینیا؛
این چه اقبالی است گریبان من را گرفته نمی دانم؛ منظور امتحان های هفته ی بعد است. اما مهم نیست؛
چند روزی است نمی دانم از کدامین سو به من نظر کرده خدا که تعداد نه چندان زیاد، ولی پر حجم از تناقض های موجود در ذهنم در حال حل شدن است، دارم کم کم پی می برم که از اول هیچ تناقضی وجود نداشته است و تمام مشکلات را خودم به وجود آورده بودم؛ مثل این است که تو هیچ مشکلی نداری بعد می روی یک سری اشکال می تراشی و بعد با تمام قدرت به حلشان مشغول می شوی؛ ذهن در فرآیند حل مسئله هیچ نمی اندیشد که آیا مسئله وجود واقعی دارد یا این که خودش ساخته است. در این میان این چه موجودی است که در یک آن ذهن را خاموش می کند و به او می فهماند که مسئله ای وجود ندارد نمی دانم. یک مثال بزنم تا روشن شویم؛ مثال شکارچی که به دنبال سایه ی پرنده می رود را که شنیده ایم، یک جوری تغییرش می دهم که این جا هم به درد بخورد. شکارچی را تصور کنید که شتابان در حال دویدن به دنبال سایه ی مرغی است (این جا سایه مهم نیست فرض کنید شکارچی اصلاً کارش شکار سایه ی مرغ است ) و تمام همتش را صرف می کند تا از سایه ی مرغ که دوان دوان دور می شود عقب نماند تا بلکه مرغ بنشیند و صیاد او را شکار کند. در این میان به یک باره بادی می وزد و کلاه از سر شکارچی می پراند (این همان باد صباست!) . عجیب آنکه همراه با آمدن باد سایه نیز محو می شود پس شکارچی ناامید برمی گردد و کلاهش را از زمین برمی دارد، خاکش را می تکاند و بر سر می کند. در یک آن سایه ی مرغ دوباره ظاهر می شود. شکارچی با آن که می خواهد دوباره مرغ را دنبال کند ولی عملی عاشقانه یا رندانه می کند؛ آخر این خاصیت باد صباست؛ با چند بار برسر گذاشتن و از سر برداشتن کلاهش متوجه می شود که سایه ی مرغ واقعی نیست بل سایه ی کلاه خودش است. نمی دانم روشن شدیم یا نه؛ شکارچی داشت به شکار سایه ی خودش می رفت؛
چند نکته: اول آنکه شکارچی آن قدر احمق نیست که دوباره کلاه بر سر کند و به شکار سایه برود او دیگر به آن دنیای خیالی بر نخواهد گشت. دوم آنکه شکارچی ناراحت نخواهد شد چون ناراحتی جایی ندارد. اتفاقی که برایش افتاده مبارک ترین اتفاق قرن است. سوم آنکه در فاصله ی این عظیم ترین فهم و درک شکارچی اصلاً خودخواه نبوده است؛ شکارچی تنها هنگامی که داشت شکار می کرد خودخواه بود؛

Wednesday, November 23, 2005


Ooooh, amaan az in Digital Camera, nakharid-e baash aks gereftam; einak ro migam. Posted by Picasa

Monday, November 14, 2005

آنالیز چهره، لپ تاپ و یاری دولت

دیروز بعد از ظهر وقتی روی درب الف 12 اطلاعیه ی عدم تشکیل کلاس حل تمرین زبان تخصصی را دیدم سرخوش و خرامان آمدم دانشکده و در همکف با یکی از بچه ها مشغول کاری نه چندان مهم شدم. بعد از این برای رفتن به کلاس سیگنال ها و سیستم ها به طبقه ی دوم رفتم. قضیه این جاست. داشتم از پله ها بالا می رفتم و ذهنم داشت برای یک کلاس خسته کننده و عذاب دهنده آماده می شد که جلوی راه پله ها یک چهره ی آشنا دیدم. اول فکر کردم یکی از دانشجویان همین جاست که خوب هفت هشت ماهی است چهره هایشان در دانشکده این طرف و آن طرف می رود اما قدمت این چهره بیشتر بود، با دقت و سرعت زیاد در زمان بالا رفتن یک یا دو پله مغز با تمام قدرت، تمام چهره های آشنا با قدمت بالای یک سال را بررسی کرد تا به فرد مورد نظر رسید و من مات و مبهوت جاخوردم. در فاصله ی بالا آمدن از پله ی بعدی با تمام شک و تردیدی که به نتایج آنالیز چهره در مغزم داشتم سلام کردم و همین موقع بود که دو چهره ی آشناتر(مهدی و نوید) دیدم و ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم تا شاید چهره ی دیگری هم باشد. حتی در خیالم هم تصور نمی کردم که آن ها را این جا ببینم. مهدی ذوالقدر، نوید اسکویی (کمی طول کشید تا اسمش را به خاطر بیارم. میبخشید) و خانم صراف زاده ( رفتم از تو اورکات اسمشان را یافتم. می بخشید). کمی حول شده بودم و حتی وقتی به کلاس رفتم چند دقیقه ای طول کشید تا وقایع را هضم کنم. قضیه دیدن آن ها نبود بلکه شدت ناباوری من از حضور آن ها مرا آشفته کرده بود. پردازنده وقفه ای گرفته بود که اصلا وجود خارجی نداشت. دقیقا مثل این که جن یا روح دیده باشد؛
از این ها بگذریم؛
خبر لپ تاپ هسته ای را که شنیده اید. خیلی طنز است. با جواب آصفی خیلی حال کردم؛ ما اطلاعات محرمانه را روی لپ تاپ نگهداری نمی کنیم؛ نمی دانم یا آمریکایی ها خیلی احمق اند یا حول و دست پاچه شده اند و یا این که ما خیلی بدبختیم که اطلاعات سری مان این قدر ساده لو میرود که مورد آخر رو بعید می دونم؛
سرمقاله ی شرق امروز دوشنبه رو خوندم خیلی جالب بود. دقیقا از اتفاقی صحبت کرده بود که روز انتخاب شدن احمدی نژاد پیش بینی اش را می کردم. من از انتخاب شدن احمدی نژاد اصلا ناراحت نشدم چون ناراحتی هیچ فایده ای نداشت مشکل این قدر حاد است که ناراحتی مجالی پیدا نمی کند. باید به داد این دولت رسید. باید کمکش کرد. حالا که آمده است و به هر حال سایه اش را بر سر ما انداخته باید دستش را بگیریم و الا ما را هم با خود به اعماق چاهی بزرگ می برد. این مضمون سر مقاله بود.
در این میان اطمینان دارم که فهم و شعور جمعی حتی اگر دولت احمدی نژاد با شکستی مفتضحانه روبرو شود از رشد نخواهد ایستاد و آگاهی نقش خود را ایفا خواهد کرد و هیچ کس نمی تواند جلوی او را بگیرد همچنان که نمی توان جلوی نفس کشیدن مردم را گرفت.

Wednesday, November 09, 2005

The Human Voice

”The gunfire around us makes it hard to hear, but the human voice is different from other sounds; it could be heard over noises that bury every thing else, even when it's not shouting, even when it's just a whisper. Even the lowest whisper could be heard over armies, when it's telling the truth."

The above phrase is from the film, The Interpreter. It was written on the beginning of a book written by an African leader. He had saved his country from blood shed when he was young and taken it in to liberty, making a hero or rather a fantasy of himself in the minds of his people; but as the film tells he has turned in to a dictator after many years, and is rather now hated by his people. Unbelievable as it is, he has come to a point where for the sake of keeping power he would, pay little black African boys their lunch money so as to make them kill people as he or his companions wished. There are some questions to ask; first and last as it is the most important, is how come such a heroic leader who could write and believe in the above phrase, makes such tragedies? This question is valid although the story might not even be true. Maybe the answer would be that we have not yet come to know the human being. I must admit that the film has really no answer for this question, and it tries more or less to show how human friendly and protective and loving Americans are;
For how long are we going to carry on with this way of living? Why are we still living like our ancestors, still killing and being killed? Why haven't we changed after all the improvements we've had over the ages. The man, who carved stone, would kill and just the same would the man holding a cell phone next to his ear. Instead of gradually putting the swords away we have come to make machine guns and grenades; we have made weapons of mass destruction that kill thousands of people in less than a second. Why didn't our ways of living improve?
We are all responsible, each and every one of us. War and killing is the result of separation; it is because, there exists something called my country and also there is another called yours; it is because there is some one called me and some one called you; and defense is the result of such beings. Me is my home, my family, my town, my friends, my enemies, my country, my beliefs; and mine is separated from yours and I care only for mine; my care is not because they should be cared for, it's because their mine. Do not take this wrong; one should defend family and life no matter what so ever but not because they're his belongings, rather for the reason that, that action would be the right thing to do. The right thing to do needs no reason for being done it should just be done.

Wednesday, November 02, 2005

The Ending of Ramadan

I am sorry but I can't tell you. You pobably wouldn't understand. You know Maybe you would undrstand but I don't think your mature enough; you would probably laugh at me and then there would be no point in telling you. so its best for both of us to forget about it. Oh come on don't take it personal. You know, of the 3 or 4 (I counted my self) readers I have one or two (again I counted my self) would laugh at it and it would then be ruined.
I woke up feeling a great sensation. I saw the head lines on Shargh news paper while coming to university and it was about waiting for Eid to come. On reading that I was about to cry, It's so sad that such a great month is going to leave us. Part of my last nights dream was just about that. I dreamt that it was the 30th day of Ramadan, and I had some food in my mouth and some one told me to spit it out because it was not yet known whether Eid had come or not, and I did as I was told and while washing my mouth to get rid of the small bits of food that linger in one's mouth I was tempted to drink water. After waking up I thought the great sensation or feeling I had was about that dream, but then I remembered another part of my dream which made me sure that my feelings of sensation were because of that. That is what Iam not going to tell you; the other part of my dream.
Recently I have seen a good film, three times in three days: Danny The Dog (2005) played by Jet Li. Not an action film, but a drama which is realy well screened and it's worth seeing. Morgan Freeman plays a blind person. It is a good film. Though it has some scenes of great violence, one can be mature enough to see the other more emotional part of the film and you could even cry on some scenes; from that point of view it can be compared to The Passion of the Christ or Brave Heart. Another thing that I like about the film is that it has English acsent and it makes me remember my childhood.