Saturday, April 29, 2006

در ستایش قزوین و 205

به نام خدا
از تاکسی پیاده می شوم. کرایه را پیش از پیاده شدن داده ام. فورا می روم زیر سقف کوتاهی. تلفن می زنم. صدایی می گوید بله و من از او می خواهم درب را باز کند تا مجبور نشوم جلوی در منتظر شوم؛
می روم دوش بگیرم. نور برای لحظه ای محوطه ی حمام را فرامی گیرد و هفت هشت ثانیه بعد صدای غرشی مرا به خودم می آورد. بیست دقیقه ای می شود که رسیده ام. جوی آب جلوی خانه سرریز کرده است. باران یک ریز می بارد. میروم کنار پنجره ی آشپزخانه تا کوه ها را نگاه کنم. بخار روی شیشه ها را پوشانده؛ شیشه را پاک می کنم. عجب بارانی است؛
باران قطع می شود. میروم بیرون. ابرها روی کوه ها آرام گرفته اند. کو ها یک سر سبزند؛ چنین صحنه ای ندیده ام. حسرت می خورم که دوربینم تهران است؛ در فکرم که توصیف کوتاهی را روی وبلاگم بگذارم؛ یاد سعید می افتم و حرف هایی که زده ایم. نکند فکر کند این ادامه ی آن حرف هاست. یادم می آید که برایش گفته ام انگیزه ای که نسبت میدهیم با واقعیت بی ارتباط است؛

اتق 205 بلوک 1 خوابگاه زنجان؛
سال پیش همین وقت ها بود که بین 202 و 205 در شک بودم. وضعیت هر دو برایم تشریح شده بود و شک من پابرجا. 202 همان اتاقی می شد که تا به حال تجربه کرده بودم؛ ساکت و آرام، و 205 قرار بود متفاوت باشد؛ من انتخاب خودم را کردم؛ تفاوت 205 و چالش جدیدی که برایم داشت جذاب بود؛ می خواستم بفهمم با شرایط جدید چه طور برخورد خواهم کرد. ریسک کوچکی بود آن موقع که پاداشی بزرگ در او نهفته یافتم.
شاید من نیمی از آن پاداش را گرفته ام چون نیمی از اوقات هفته را در اتاق هستم؛
گرچه 205 دقیقا همان طوری نشد که فکر می کردم ولی برایم لااقل یک فایده داشت و همان یکی برای ستایشش کافی است: احساس می کنم دست و پایم از قبل باز تر است؛ آزاده ترم و همین برایم یک دنیای جدید است؛ شاید به همین دلیل است که از آمدنم به شریف پشیمان نیستم. 205 طبیب بعضی علت های من شد؛ فضایش شاد و مبارک باد؛

Tuesday, April 04, 2006

پیرمرد چوپان

نه تنها چیزهایی هست برای نگفتن به کسی و ننوشتن برای کسی، که چیزهایی هست برای نگفتن و ننوشتن؛ اینان چنان پران و رقصانند که به دام سخن درنمی آیند و اگر درآیند چنان رنگ می بازند و ماهیت عوض می کنند که دیگر شناختشان میسر نیاید. اینان تنها فهم می شوند و فهمشان دایما تکرار می شود؛ اینان در حافظه ماندگار نیستند چه آرام و قرارشان عین نابودی شان است؛

پیرمرد چوپان سال هاست که چوپانی می کند؛ بعد از این که از کنارمان رد شد پرسیدم:" اون خدا رو بهتر میشناسه یا ما؟" گفت: نمی دونم. گفتم: " ولی حتما از ما به خدا نزدیک تره". گفت: " آره حتما همین طوره" و هر دو خندیدیم؛ خندیدیم به همه ی تلاش هایمان، به همه ی بودن هایمان، به همه ی خواسته هایمان. من، به خودم خندیدم؛

من چه غم دارم که ویرانی بود/ زیر ویران گنج سلطانی بود؛