Tuesday, April 04, 2006

پیرمرد چوپان

نه تنها چیزهایی هست برای نگفتن به کسی و ننوشتن برای کسی، که چیزهایی هست برای نگفتن و ننوشتن؛ اینان چنان پران و رقصانند که به دام سخن درنمی آیند و اگر درآیند چنان رنگ می بازند و ماهیت عوض می کنند که دیگر شناختشان میسر نیاید. اینان تنها فهم می شوند و فهمشان دایما تکرار می شود؛ اینان در حافظه ماندگار نیستند چه آرام و قرارشان عین نابودی شان است؛

پیرمرد چوپان سال هاست که چوپانی می کند؛ بعد از این که از کنارمان رد شد پرسیدم:" اون خدا رو بهتر میشناسه یا ما؟" گفت: نمی دونم. گفتم: " ولی حتما از ما به خدا نزدیک تره". گفت: " آره حتما همین طوره" و هر دو خندیدیم؛ خندیدیم به همه ی تلاش هایمان، به همه ی بودن هایمان، به همه ی خواسته هایمان. من، به خودم خندیدم؛

من چه غم دارم که ویرانی بود/ زیر ویران گنج سلطانی بود؛

1 comment:

Anonymous said...

2roste ke ooona kamtar jaee bara gheyre khoda daran, vali kolli az soalat o masael bar oona pish nemiad o javabiam barash nadaran!
2nyaye oona kuchiktar az mae (intori fekr mikonam...)