Thursday, March 17, 2005

در راستای اداره مملکت

دلم مي خواست که بنويسم و شوق نوشتن طوري درونم فوران کرد که فورا به اتاق اومدم. اتاغ شلوغ بود خونه تکوني عيد و اتاق پر بود از کتاب و کاغذ هاي جورواجور که پخش بود روي زمين يه دسته کاغذ کلاسور روي ميز بود. يه خودکار از روي زمين برداشتم و به همراه کاغذها به حال خونه اومدم و شروع کردم به نوشتن همين ها. ذهن آدمي عجيب است نمي شه همه ي افکاري رو که در يک لحظه به ذهن مياد با هم روي کاغذ بياري. مي خوام که يه داستان کوتاهي بگم:
قبل تر از اين ها شاهي بر کشوري حکومت مي کرد که شش شهر داشت. براي اداره شهرها از هر شهر زني گرفت و کاخي شش گوش با شش برج در هر گوشه ساخت و هر کدام از زن ها را در يکي از گوشه ها مسکن داد. شش روز هفته هر يک به يکي از زن ها اختصاص داشت و بدين ترتيب هر روز به اداره ي امور يکي از شهر هاي کشورش مي پرداخت. روز اخر هفته را هم در برجي که در مرکز کاخ ساخته بود به تنهايي مي گذراند تا هر يک از زن ها بدانند که او با همسري ديگر نيست و بدين ترتيب شاه ميان زن هايش عدالت را برقرار کرده بود. هر يک از زن ها صفير شهر خود بودند ولي هر يک به دليلي مسايل شهر خود را از شاه پنهان مي کردند و طوري وانمود مي نمودند که همه چيز به خوبي و خوشي مي گذرد. هيچ يک از زن ها تحمل ديدن زن هاي ديگر را نداشت و به هزار و يک شيوه سعي مي کرد شاه را براي خود تسخير کند شاه هم چون کشورش را خيلي دوست داشت تمام حواسش را جمع اين شش زن کرده بود تا عدالت را ميان آن ها برقرار کند و بدين ترتيب از اداره ي هيچ شهري باز نماند. سال هاي بسياري گذشت و شاه در حالي از دنيا رفت که فکر مي کرد کشورش را به خوبي اداره کرده است. شاه پيش از مرگ پسر بزرگ خود را فراخواند و با افتخار شيوه ي سخت ولي کارساز خود را به پسرش آموخت. پس از مرگ شاه هنگامي که پسر براي ادامه ي راه پدر به هر يک از شهر ها رفت دريافت که هريک به خرابه اي بدل شده اند پس بازگشت کاخ پدر را ويران ساخت و اين داستان چون رازي سر به مهر سينه به سينه گشت تا به من و شما رسيد