Tuesday, December 27, 2005
لحظه ی بی نهایت
Sunday, November 27, 2005
یاد باد آن که نهانش نظری با ما بود
این چه اقبالی است گریبان من را گرفته نمی دانم؛ منظور امتحان های هفته ی بعد است. اما مهم نیست؛
چند روزی است نمی دانم از کدامین سو به من نظر کرده خدا که تعداد نه چندان زیاد، ولی پر حجم از تناقض های موجود در ذهنم در حال حل شدن است، دارم کم کم پی می برم که از اول هیچ تناقضی وجود نداشته است و تمام مشکلات را خودم به وجود آورده بودم؛ مثل این است که تو هیچ مشکلی نداری بعد می روی یک سری اشکال می تراشی و بعد با تمام قدرت به حلشان مشغول می شوی؛ ذهن در فرآیند حل مسئله هیچ نمی اندیشد که آیا مسئله وجود واقعی دارد یا این که خودش ساخته است. در این میان این چه موجودی است که در یک آن ذهن را خاموش می کند و به او می فهماند که مسئله ای وجود ندارد نمی دانم. یک مثال بزنم تا روشن شویم؛ مثال شکارچی که به دنبال سایه ی پرنده می رود را که شنیده ایم، یک جوری تغییرش می دهم که این جا هم به درد بخورد. شکارچی را تصور کنید که شتابان در حال دویدن به دنبال سایه ی مرغی است (این جا سایه مهم نیست فرض کنید شکارچی اصلاً کارش شکار سایه ی مرغ است ) و تمام همتش را صرف می کند تا از سایه ی مرغ که دوان دوان دور می شود عقب نماند تا بلکه مرغ بنشیند و صیاد او را شکار کند. در این میان به یک باره بادی می وزد و کلاه از سر شکارچی می پراند (این همان باد صباست!) . عجیب آنکه همراه با آمدن باد سایه نیز محو می شود پس شکارچی ناامید برمی گردد و کلاهش را از زمین برمی دارد، خاکش را می تکاند و بر سر می کند. در یک آن سایه ی مرغ دوباره ظاهر می شود. شکارچی با آن که می خواهد دوباره مرغ را دنبال کند ولی عملی عاشقانه یا رندانه می کند؛ آخر این خاصیت باد صباست؛ با چند بار برسر گذاشتن و از سر برداشتن کلاهش متوجه می شود که سایه ی مرغ واقعی نیست بل سایه ی کلاه خودش است. نمی دانم روشن شدیم یا نه؛ شکارچی داشت به شکار سایه ی خودش می رفت؛
چند نکته: اول آنکه شکارچی آن قدر احمق نیست که دوباره کلاه بر سر کند و به شکار سایه برود او دیگر به آن دنیای خیالی بر نخواهد گشت. دوم آنکه شکارچی ناراحت نخواهد شد چون ناراحتی جایی ندارد. اتفاقی که برایش افتاده مبارک ترین اتفاق قرن است. سوم آنکه در فاصله ی این عظیم ترین فهم و درک شکارچی اصلاً خودخواه نبوده است؛ شکارچی تنها هنگامی که داشت شکار می کرد خودخواه بود؛
Monday, November 14, 2005
آنالیز چهره، لپ تاپ و یاری دولت
Wednesday, November 09, 2005
The Human Voice
”The gunfire around us makes it hard to hear, but the human voice is different from other sounds; it could be heard over noises that bury every thing else, even when it's not shouting, even when it's just a whisper. Even the lowest whisper could be heard over armies, when it's telling the truth."
The above phrase is from the film, The Interpreter. It was written on the beginning of a book written by an African leader. He had saved his country from blood shed when he was young and taken it in to liberty, making a hero or rather a fantasy of himself in the minds of his people; but as the film tells he has turned in to a dictator after many years, and is rather now hated by his people. Unbelievable as it is, he has come to a point where for the sake of keeping power he would, pay little black African boys their lunch money so as to make them kill people as he or his companions wished. There are some questions to ask; first and last as it is the most important, is how come such a heroic leader who could write and believe in the above phrase, makes such tragedies? This question is valid although the story might not even be true. Maybe the answer would be that we have not yet come to know the human being. I must admit that the film has really no answer for this question, and it tries more or less to show how human friendly and protective and loving Americans are;
For how long are we going to carry on with this way of living? Why are we still living like our ancestors, still killing and being killed? Why haven't we changed after all the improvements we've had over the ages. The man, who carved stone, would kill and just the same would the man holding a cell phone next to his ear. Instead of gradually putting the swords away we have come to make machine guns and grenades; we have made weapons of mass destruction that kill thousands of people in less than a second. Why didn't our ways of living improve?
We are all responsible, each and every one of us. War and killing is the result of separation; it is because, there exists something called my country and also there is another called yours; it is because there is some one called me and some one called you; and defense is the result of such beings. Me is my home, my family, my town, my friends, my enemies, my country, my beliefs; and mine is separated from yours and I care only for mine; my care is not because they should be cared for, it's because their mine. Do not take this wrong; one should defend family and life no matter what so ever but not because they're his belongings, rather for the reason that, that action would be the right thing to do. The right thing to do needs no reason for being done it should just be done.
Wednesday, November 02, 2005
The Ending of Ramadan
Tuesday, October 04, 2005
تجربه ی بروفن
Sunday, October 02, 2005
حال و احوال
ناراحتم از آدرس وبلاگم. از بس هول هولکی درست شد هیچ سر اسم آدرسش فکر نکردم؛
Tuesday, September 27, 2005
پرواز عقاب
Wednesday, September 21, 2005
عواقب کارهای من
Saturday, August 27, 2005
من و خانواده های دوطرف
چند باری با خودم نوشتن این مطلب را مرور کردهام و حالا امشب تصمیم گرفتهام که بنویسم. طنزی است [البته به نظر من] از حالتهای متضاد و و مخالف میان خانوادههای مادر و پدرم ، که حق قضاوت میان آن دو را برای خود محفوظ میدارم چرا که بهطور مساوی از هر یک بهره بردهام. این تضاد و تقابل آتش پخت آش رشتهای است با پیاز داغ قزوین و کشک اعلای انگلستان، که خودم باشم.
در میان هر دو خانواده آدمهای با ظاهر موجه زیاد است اما از میان آنها چندتایی باطن موجه هم دارند. عموی بنده خدایش بیامرزد از علما و فضلا بود، لباس میپوشید، قضاوت نمیدانم، اما وکالت میکرد و چهار سالی هم نمایندهی مجلس بود، منظور آنکه از آن دسته مسلمانها که پایش به حکومت باز شده بود. دایی پدرم هم، خدا حفظش کند، تا امام زنده بود امام جماعت اردستان (شهر مادرم) بود و حالا هم هنوز مردم اردستان وقتی میگویند آقا منظورشان ایشان است. این هر دو، من سالی یک یا فوقش دو بار میدیدم و میبینم. در خانوادهی مقابل آدم باطناً موجه پیدا نمیشود مگر آنکه یا خارج رفته و مخالف حکومت باشد یا اینکه دیگران برایش ادعای معنویت کنند و البته باز هم خارج رفته باشد. آخر اگر تو نمایندهی مجلس باشی همه میفهمند اما اگر آدم معنوی باشی هیچ کس نمیفهمد مگر اینکه دیگران برایت ادعا کنند، این است که ادعای دیگران مهم است. از عمو گفتم از دایی هم بگویم، هر دو داییام وقتی من کوچک بودم، بعد از اینکه کمک شایانی (راست میگویم یکی از داییهایم تیر هم خورده در تظاهرات) در انقلاب کردند رفتند کانادا، آخر بدون خارج رفتن که نمیشود آدم بود، باید میرفتند خارج. دایی کوچکترم رفت و آرزوهای مادرش را برآورده کرد، مهندسی مکانیک دانشگاه صنعتی اصفهان را رها کرد با هزار زور و بدبختی مایهی سربلندی خانواده شد چشم پزشک. دایی دیگرم پولی به هم زد و آمد ایران ولی خوب چون راه و چاه ایرانی جماعت را بلد نبود همه را به باد داد و رفتنش به خارجه کان لم یکن تلقی شد یعنی آدم نشد، این بود که زد تو خط معنویت و چها و چها. عموی دیگرم پاسوز بابای من شد، یعنی به جای اینکه درس بخواند مانند پدرش به کارگری مشغول شد و حالا هم در اصفهان یک مسئولیتهایی دارد. هر دو عموی من مرض قند داشتند و دارند، اما خودشان باورشان نمیشد و نمیشود، دست از قند خوردن نمیکشیدند و نمیکشند، عموی بزرگترم هم از همین مرض جان داد. راستی راستی باورشان نمیشود یعنی حتی گاهی چای نبات هم میخوردند و میخورند.
نتیجه آنکه من نماز میخونم ولی نه سر وقت. هنر رو دوست دارم، اما از خودم هنری ندارم، درسم رو خوب میخونم اما نمره هم برایم مهم است، حرف سیاسی میزنم اما عمل نمیکنم. از پول خیلی خوشم میاد اما از اینکه دنبالش برم بدم میاد. فقط غذای خوب میخورم ولی زیاد. خارج رفتم ولی آدم نشدم.
خانوادهی پدرم بیشتر به ظاهر فکری اهمیت میدهند تا ظاهر دیدنی، یعنی مهمتر از اینکه بوی عطر فلان مارک را بدهند یا پیرهنشان به شلوارشان بیاید یا ریششان را از ته بزنند این است که تو از قیافهیشان بفهمی که سوسول نیستند، بفهمی که مسلمانند. البته سوء تفاهم نشود، خانوادهی پدر گرچه ریششان را از ته نمیزنند و گاهی هم ممکن است یادشان برود که شلوار جین بپوشند ولی خط و خطوط سیاسیشان درست است، حداقلش این است که همه جز دو نفر در دورهی دوم به هاشمی رأی دادند. حالا در خانوادهی مادرم بهتر آن است که اصلاً رأی ندهی، البته خیلی زشت است که دنبالهروی ماهواره باشی ولی به هر حال رأی دادن جایز نیست. آهان یادم رفت بگویم که خانوادهی مادرم ریششان را از ته میزنند، مگر خانمها که ریششان در نمیآید و البته چادر کمتر میان زنهایشان میبینی که این هم در تضاد با خانوادهی مقابل است. در این خانواده خیلی مهم است که حتماً لباس خوب و زیبا بپوشی و بوی مناسبی بدهی و گاهی اوقات اگر اینها را با شدت رعایت کنی چنان مدهوش میشوند که یادشان میرود چطور آدمی هستی. میخوام بگم با ریخت و قیافهی مد روز ولی بیسواد و آویزون هم میشه موجه بود.
نتیجه آنکه من ریشم را هر جند وقت یکبار، از ته میزنم، شلوار جین میپوشم اما عطر نمیزنم، فرق باز میکنم اما دیر به دیر موهام رو اصلاح میکنم، جوراب تمیز میپوشم اما کفشم رو واکس نمیزنم،با پیژامه تا سر کوچه میرم ولی هیچ وقت حتی تو خونه زیرپیرنی نمیپوشم.
حالا وقتش رسیده که کشک رو اضافه کنم، کشک انگلستان. 9 سالم بود که رفتیم انگلیس، برای تحصیل پدرم رفتیم اما خوب نیمی از ما قرار بود اینطوری آدم بشه. آن طرف آب که از این دو خانواده خبری نبود، 4 سالی زندگی کردم. اما من بچه بودم و تأثیرپذیر و جامعهی اون ور آب هم تنها چیز خوبش این است که به تو یاد میدهد تو خیابون آشغال نریزی، حقوق فردی و اجتماعی را رعایت کنی، تو کار مردم سرک نکشی، هر کاری را رو اصول درستش انجام بدی، والا غیر از اینها همه میدانیم که آن طرف آب چه خبر است. از اونجایی که پدرم از خانوادهی پدرمِ، و خانوادهی مادرم جور دیگری هستند رفتن ما به خارجه هم کان لم یکن تلقی شد. خانوادهی مادرم زورشان میآید به کسی از اون خانواده بگویند آقای دکتر و خانوادهی پدرم هم اصلاً تو این باغها نیستند، این بود که نیمی از من در حسرت اینکه به بابای من بگویند دکتر ماند. بابا آخه اینها تو فامیلشان به دانشجوی پزشکی میگن خانم دکتر اما به بابای من نمیگن، آخر این نیمهی من دردش رو به کی بگه؟
کشک انگلیس اصلاً بیتأثیر نیست، من خیلی تغییرات کردم، حالا که به عکسهای خودم قبل از رفتن نگاه میکنم انگار آدم دیگری را میبینم. طرز فکر کردن من تغییر کرد، مدل موهام و طرز لباس پوشیدنم. قبلاً موهام و یک طرفی میزدم، شلوار پارچهای میپوشیدم از بازیهای کامپیوتری سر در نمیآوردم، انگلیسی بلد نبودم، حالا فرق باز میکنم، جین میپوشم، ژنرالز بازی میکنم، فیلم ارباب حلقهها رو با زبان اصلی میبینم.
میماند پیاز داغ قزوین. از قضای روزگار، ما را آوردند قزوین. قرار بود از انگلستان که پرواز میکنیم در دانشگاه بینالمللی امام خمینی در تهران فرود آییم، منتها یک هو خبر دادند که فرودگاه را آوردهاند قزوین ساختهاند. شانس است دیگر. قزوین رو خیلی دوست دارم. از جهاتی مثل من است. تهران از او نه خیلی دور است و نه خیلی نزدیک. من و خانوادههای دو طرف هم همینطوریم.
میبینید آش رشته نیست، خیلی درهم برهم تر از این حرفهاست. نمیدانم به چه سازی برقصم (یک وقت فکر نکنید میرقصم که در خانوادهی پدر خیلی ناپسند است).
Wednesday, August 03, 2005
Today...
Monday, August 01, 2005
Saturday, July 30, 2005
عشق بی زبان
اضافه کنید به نوشتهی پیش:
گرچه تفسیر زبان روشنگرست لیک عشق بیزبان روشنترست
و به واقع قصه این است که آنچه با چندین سطر و پاراگراف بندهی حقیر نتوانم گفت مولانا جلال به بیتی، تمام و کمال بیان دارد. پس: اگر چه بعضی چیزها به وسیلهی زبان قابل بیان نیست، اما بعضی چیزها هم هست که به وسیلهی زبان قابل بیان است اما بعضی انسانها از بیانش عاجزند. خدایش بیامرزد.
For a limited time I have a scanner at hand, I will send in some pictures I have taken my self. I would be happy to see comments.
Sunday, July 10, 2005
زبان و انسان
شما را نوید می دهم که مرگ از پس زندگی خواهد آمد و ما را فرا خواهد گرفت این وعده ای است که در آن خلفی نیست و چه زیباست که من و تو هر دو می دانیم که این اتفاق رخ خواهد داد و شاید این اطلاع از مرگ تنها اطلاعی است که از آینده داریم. امروز سال روز شهادت انسانی است که او را توصیفی نیست و این خود بهترین توصیف است چه به قول شریعتی "فاطمه فاطمه است". چه توانم گفت اگر بگویم کم است و اگر نگویم بی انصافی است. میدانی این سخن و زبان است که در مقام توصیف فاطمه (س) قاصر است کم می آورد. بهترین چیزی که می تواند بگوید همین جمله ی شریعتی است تا تو خودت بروی و نگاه کنی ببینی فاطمه چگونه است و اگر رفتی و دیدی آن وقت تو هم خواهی گفت که "فاطمه فاطمه است" چه اگر هر چیز دیگری بگویی کم است. این قاصر بودن زبان در مورد توصیف هر پدیده ای صادق است. یک جمله و عبارت هرگز آن چیزی نیست که می خواهد توصیف کند. زبان ما در عین قدرت بسیارش به غایت ضعیف است. قدرت زبان هنگامی است که خبر می دهد وقتی خبری را به ما می دهد به شرط آن که توصیف نکند و در مقام تحلیل در نیاید وسیله ای مناسب است. حتی وقتی یک تعریف ریاضی ارائه می دهیم آن چه که تعریف می کنیم دقیقا همان چیزی است که از عبارت فهم می شود یعنی قدرت تعاریف علمی به وسیله ی زبان محدود می شود. یکی از بزرگ ترین بد بختی های ما همین است که در تعریف و توضیح یک چیز می مانیم یعنی خودمان را به قدرت زبان محدود می کنیم. وقتی با چیزی روبرو می شویم فراتر از تعریف زبانی آن نمی رویم مگر آن که کاشف باشیم و تراژدی دیگر ما این است که آن چه را کشف می کنیم با کمک زبان باید منتقل کنیم. وای به حالمان وقتی به تو صیف زبانی یک پدیده اکتفا کنیم و تصور کنیم که آن را کشف کرده ایم. خودمان را به وسیله ی ساخته ی ذهن خودمان محدود می کنیم. نهایت بدبختی ما وقتی است که خدا را به زبان توصیف کنیم. و بشر چه تعاریف عجیب و غریبی برای این کلمه ارائه داده است. آخر اگر ده هزار صفحه هم بنویسی باز هم خدا نمی شود.
ارتباط میان انسان ها باید فراتر از یک ارتباط زبانی باشد. نباید در فهم زبانی پدیده ها بمانیم هنگام گوش کردن به سخن باید فراتر از فهم توضیحی و تعریفی برویم. ارتباط به معنای واقعی هنگامی است که در حین بیان زبانی یک پدیده فراتر برویم و خود آن را نگاه کنیم درصدد کشف باشیم و به آن چه کشف می کنیم اکتفا نکنیم.
سر آخر این که فکر به وسیله زبان در ذهن نشخوار می شود و می گویم نشخوار چون فکر از حافظه بر می خیزد. آیا فکر هم بوسیله ی زبان محدود شده است؟ اما آدمی چه کاری جز فکر کردن می کند؟ آیا ما بوسیله ی ساخته ی ذهن خودمان محدود شده ایم و آیا هیچ رهایی از این اسارت وجود دارد؟
Saturday, July 09, 2005
رنگ گیرم و رنگ بازم
حالات آدمی چه بسیار متفاوت است. یک وقتی یک حس و حالی دارد و فکر می کند که این احساس با دوام است و خوشحال می شود گویی آرزویش در آن بوده و روزی دیگر تازه به شرط آن که با انصاف باشد و کلاه سر خودش نگذارد آن حس و حال را دیگر نمی یابد. پیش تر فکر می کردم که حالات و روحیات با دوامی دارم فکر می کردم که حالاتی دارم مخصوص به خودم که آن ها را با اصالت می یافتم فکر می کردم در به دست آوردن میراث گذشتگان ایرانی و اسلامی ام موفق بوده ام. دنیای زیبایی داشتم. کاخی بود بنا شده در ذهن و چه بسیار دوستش میداشتم و احترامش می کردم. اما امروز اثری از او نمی یابم. نمی دانم بهتر است یا بدتر ولی می دانم که دیگر نیست و البته ناراحت هم نیستم. قبل تر نیازی می دیدم برای آن تا بتوانم در جمع دیگران خودی نشان دهم سری بالا کنم و اظهار فضلی کنم ولی امروز دیگر آن نیاز را نمی یابم. شاید خیلی کسان مرا آنگونه دوست تر داشتند و اینگونه مرا نپسندند چه کنم که این رسم روزگار و ویژگی انسان است. البته این حال امروز هم حالتی از حالات است و حماقت است اگر فکر کنم همین طور خواهد ماند پس دیگر به انتظار نخواهم نشست آزاد خواهم بود تا به هر گونه ای عوض شوم رنگ بگیرم و رنگ ببازم.
Thursday, June 23, 2005
جمعه ی دوم
Monday, May 30, 2005
An amazing world
Wednesday, May 25, 2005
Saturday, May 21, 2005
بارون
Monday, May 16, 2005
Today, and ...
Wednesday, May 11, 2005
Sunday, May 08, 2005
امتحان نظریه ی زبان ها و ماشین ها
2. Prove that the set of all regular expresions over the alphabet {a,b} is a context free language.
3. Let A and B be languages and L = { X | XY is in A and Y is in B } prove that if A and B are regular languages then so is L.
4. Let L = { a^nb^n | n >= 0 }U{a^nb^2n | n >= 0 }, prove that L is context free but it is not a deterministic context free language.
5. Prove that if A is an infinite countable set, then there exists an infinite countable subset of A named B, such that A-B is also an infinite countable set.
Tuesday, May 03, 2005
فانی قریب
یکی نیست بگه علی مگه تو اون همه امتحان نداری؟ البته غیر از خودم. خوب پس چرا اینجا نشستی داری این ها رو می نویسی؟ آخه دیگه حال و حوصله ای واسم نمونده یه زمانی چه قدر سرزنده بودم حالا انگار دارم می میرم پیر شدم هر کی می بینتم می گه علی چی شده غمت چیه؟ دلم هوای خونه رو می کنه . خواهر سه ساله ام می گه علی امروز عصر بیا خونه ببینمت من می گم نمی تونم اما اون که هنوز نه مفهوم فاصله رو می فهمه نه مفهوم زمان رو دوباره می گه علی بیا خونه ببینمت و من همین طور که الان بغض کردم و هر چند لحظه اشکام رو پاک می کنم با صدای بغض کرده دوباره می گم که نمیتونم و اون دوباره اصرار می کنه ومن در حالی که بغضم داره می ترکه میگم تو دعا کن شاید بیام و اون مثل اینکه حرف من رو فهمیده باشه دیگه اصرار نمی کنه . دیشب می گفت فاذا سالک عبادی عنی فانی قریب ... تازه می گفت که اگر دعا کنی همون موقع که دعا کردی اجابت می کنه. چقدر کارش درسته انگار خدا هم مفهوم زمان و فاصله رو نمی شناسه.
Sunday, May 01, 2005
Don't worry My friend, Don't worry.
جمعه قزوین بودم واقعا بهشت برین شده سبز و خرم با شکوفه های رنگارنگ و هوای تازه و حال و هوای بهار. آدم از زندگی تو تهرون پشیمون می شه. دلم می خواد برم خونه و با طبیعت زندگی کنم. خدا یه فرصتی بده برم خونه دوباره.
فرید فرخی نوشته که اگه این جوری هاست من آخرش نویسنده می شم و اون هم کاشف. پس فرید جان معلوم می شه که اشتباه از من بوده و خیلی هم آن جوری ها نیست. برم سر کلاس حل تمرین
Friday, April 22, 2005
Wednesday, April 20, 2005
Sunday, April 17, 2005
سوم فروردین
Saturday, April 16, 2005
جنگ من و ویروس
Tuesday, April 12, 2005
پنج فروردین
Sunday, April 10, 2005
Take it easy Ali
Friday, April 08, 2005
innocence, love, and a pure heart by Kaveh Golestan
Thursday, April 07, 2005
Thursday, March 17, 2005
در راستای اداره مملکت
قبل تر از اين ها شاهي بر کشوري حکومت مي کرد که شش شهر داشت. براي اداره شهرها از هر شهر زني گرفت و کاخي شش گوش با شش برج در هر گوشه ساخت و هر کدام از زن ها را در يکي از گوشه ها مسکن داد. شش روز هفته هر يک به يکي از زن ها اختصاص داشت و بدين ترتيب هر روز به اداره ي امور يکي از شهر هاي کشورش مي پرداخت. روز اخر هفته را هم در برجي که در مرکز کاخ ساخته بود به تنهايي مي گذراند تا هر يک از زن ها بدانند که او با همسري ديگر نيست و بدين ترتيب شاه ميان زن هايش عدالت را برقرار کرده بود. هر يک از زن ها صفير شهر خود بودند ولي هر يک به دليلي مسايل شهر خود را از شاه پنهان مي کردند و طوري وانمود مي نمودند که همه چيز به خوبي و خوشي مي گذرد. هيچ يک از زن ها تحمل ديدن زن هاي ديگر را نداشت و به هزار و يک شيوه سعي مي کرد شاه را براي خود تسخير کند شاه هم چون کشورش را خيلي دوست داشت تمام حواسش را جمع اين شش زن کرده بود تا عدالت را ميان آن ها برقرار کند و بدين ترتيب از اداره ي هيچ شهري باز نماند. سال هاي بسياري گذشت و شاه در حالي از دنيا رفت که فکر مي کرد کشورش را به خوبي اداره کرده است. شاه پيش از مرگ پسر بزرگ خود را فراخواند و با افتخار شيوه ي سخت ولي کارساز خود را به پسرش آموخت. پس از مرگ شاه هنگامي که پسر براي ادامه ي راه پدر به هر يک از شهر ها رفت دريافت که هريک به خرابه اي بدل شده اند پس بازگشت کاخ پدر را ويران ساخت و اين داستان چون رازي سر به مهر سينه به سينه گشت تا به من و شما رسيد
Tuesday, March 15, 2005
What is Effort?
Saturday, March 12, 2005
Its Rainig Today, a nice and wet Rain
Tuesday, March 08, 2005
what "is".
Monday, March 07, 2005
Once again
To say the truth, we humans are realy selfish, I don't know why I call this selfishness and I tell you there are times that you know something is correct but you cant say why. But I am going to try to explain why I say this. When I talk to someone whom I know, I bring my knowledge of him in to my mind and my actions are based upon what I know of him, is this not true for many of us? Why don't I listen to him as if his someone completely new ? This is a little scale of our selfishness, all our actions in our lives are allways based upon what we know of the past, what we have gained before, we do not dare meet the world as something new, because we are selfish, because we don't want to get hurt, because we are scared. And now we can see why selfishness is fright why anger is fright, why anger is selfishness. Anger is nothing but my reaction to something that has happend and I didn't want it to happen. I am so selfish that I let myself want something that has not happened. Is this not madness. Why don't we just live our lives as they are. we are so selfish that we allways want to make our lives better. A very frightening state of our selfishness is our belief in god, we pray and praise a god we have made in our own minds and we think that he will keep us from all the dangers. what we do is that we make a god, we never try to seek him. I hope that you can see what I say. Me or what I say is of no importance, what is important is what "is".
Sunday, March 06, 2005
در هجر وصل باشد و در ظلمتست نور
Saturday, March 05, 2005
من به تهران برگشتم
Thursday, March 03, 2005
ساقی می خواران از کنار یاران مست و گیسو افشان می گریزد
آنگاه شاعري گفت با ما از زيبايي سخن بگو. و او پاسخ داد
زيبايي را در کجا مي جوييد و او را چگونه مي يابيد مگر آنگاه که او خود راه و راهبر شما باشد؟
و چگونه از او سخن مي گوييد مگر آنگاه که او خود بافنده سخنان شما باشد؟
و زيبايي نياز نيست خوشي محض است....
نه کامي است تشنه و نه دستي است تهي و دراز کرده
.زيبايي نقشي نيست که بنگريد يا نوايي که بشنويد. نقشي است که با چشم بسته هم مي بينيد و نوايي است که با گوش بسته هم مي شنوي
اما زندگي شماييد و پرده شما.
زيبايي هستي سرمدي است که روي خود را در آيينه مي نگرد.
اما هستي سرمدي شماييد و آيينه شما.
Sunday, February 27, 2005
Monday, February 21, 2005
دیشب شب زنده بود
من و خواننده یا خواننده ها
Sunday, February 20, 2005
فارسی نوشتن خيلی سخت تر از اتگليسی نوشتن است نمي دونم واسه چی حرف دلم رو نمي تونم خيلی خودمونی بگم ولی سعی می کنم. مبارک باشد بر من و بر شما شهادت اماممان حسين (ع) که برکت شهادتش تا ابديت تاريخ باقی است و نه تنها سيراب می کند تشنگان را بل زنده می کند مردگان را و چه قاصر است کلام که به قول مولانا :
چند گويم عشق را شرح و بيان چون به عشق آيم خجل باشم از آن
Wednesday, February 16, 2005
Christ and his passions!
Last night I watched for the second time The Passions of Christ. I started watching from the part when the Jews take Christ to the Romans and want him crucified. I watched it to the end. Many points as it comes to me of are to be noted. The first thing is whether Christ was crucified at all? This question I can not answer certainly but to keep going we have to make the assumption that he was. My second point lies in a scene where Christ has been whipped on his back and has fallen and the whipping has stopped, at this point, Christ sees his mother and after some glances are exchanged, He stands up on his feet, which makes the Romans beat him more and more. Why does Christ do this? Is this the punishment one man takes so that his nation doesn't? What kind of god lets this? To me these are of less importance, the more important question is how come Christ can take all this punishment and not give in? What kept him from giving in? And for this question I have one answer, which is very hard for me to bring to words, but I will try. There are actions that when we carry out, we have no doubt about its truth. Absolutely no doubt was in his mind about giving in, there was no place for thought in his mind, of whether to give in or be hurt more and more. He was conscious of the fact that what was happening had to happen, so he never even thought of giving in, of course he was hurt, and he bled, but this was what had to happen, this was what god had wanted. I do not believe that Christ was crucified but I used this example to explain a kind of action in which there is no place for doubt, for doubt comes from seeking the mind, from thinking, from comparing one thing with another. When one sees what is right and what is wrong, then there is no place for thought and if this seeing can take place then there will be no wrong doing.
Friday, February 11, 2005
Me, Life, and it goes on
Wednesday, January 19, 2005
Ask god to cure the sick (me).
Still I am learning bit by bit. Take your hands up in the air and ask god to cure the sick (me).
Friday, January 14, 2005
آن نفسی که باخودی خو توشکارپشه ای وان نفسی که بيخودی پيل شکار آيدت
Last night, I felt like every thing was clear, I can't say the way everything was, but I know that I had no contradictions in my mind, I was clear about every thing, my mind was quiet and I was in a state of happiness. Yesterday I had wrote that I didn't know what to do, I didn't know if I could leave everything or not, I had a problem then, but now I feel that there was no problem in the first place, now I know that I was fooling myself, that I was wrong, I was uncertain, and now I know that being uncertain, was because I wasn't related to the outside world. God give us faith.
Now its 11 minutes to midnight and I don’t feel bad, this writing everything is nice. I've studied a bit of DS and I don’t know whether I should sleep or I should continue studying. My mind is tired and it needs some sleep to keep up with life. I would like to end today's notes with some verses by Molana:
آن نفسی که با خودی يار چو خار آيدت وان نفسی که بيخودی يارچه کار آيدت
آن نفسی که باخودی خو توشکارپشه ای وان نفسی که بيخودی پيل شکار آيدت
جمله بي قراريت از طلب قرار توست طالب بي قرار شو تا که قرار يابدت
Thursday, January 13, 2005
Loosing security
سر به بازار قلندر برنهم پس به يک ساعت ببازم هر چه هست
Saturday, January 08, 2005
Me this Saturday
باری که حملش نايد ز گردون جز ما ضعيفان حامل ندارد
Thursday, January 06, 2005
Today, just as it went
Today is my little sister's birthday, now she is three years old. I have promised her that Mooshmooshi will come to her birthday party. He is one of the characters, a mouse, from the stories I tell her. She likes him a lot, I made him up myself with all the stories I tell her of him and his friends and family, maybe someday I will write some of those stories. I will have to buy her a toy mouse and tell her that he is Mooshmooshi.
I bought her a toy mouse if anyone calls it a mouse, it looks more like a little bear, but lucky me, she is satisfied, she thinks that he is really Mooshmoohi.
Today, just as it went
Now its 4 pm in the afternoon and my mind is busy with what I should do and with what I should not do. Today I read another one of Molana's stories, the one about the guy who always asked god to give him food and other things without him doing anything, I could have never thought the story end like that. He is a complete genius. Again I say shall god keep his soul next to himself.
Now its 5:23 pm and through the room's window I saw the blue sky full of scattered clouds. The clouds are darker than the sky as if their hiding something behind them, and at the place were the earth meets the sky, there exits a red color, and as time passes its redness fades and the sky darkens, and all the world seems to go into peace, I was thinking that maybe I shouldn’t put these things in my blog but then again who cares, let it be as it should, I am tired of thinking of what is good and what is bad, why shouldn't we live as we do, why do we always want to change everything?
Here at home I have more time to write and I am finding it joyful. Let it be as it is.
Wednesday, January 05, 2005
هست را از نسیه خیزد نیستی
چند گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم خجل باشم از آن
I have a great need for Molana when I am at our mandatory, but I cant find him there, on the other side Molana is at home but I don’t go to him when I am at home, maybe this is because I have less to think about when I am at the mandatory, today although I didn’t feel like it but remembering my need while I was in Tehran made me read his verses, at first I wasn't really eager and I felt like I was making myself do something I didn’t want but after a bit when I came across the above verses I forgot about it completely. God keep Molana's soul next to himself.
Tuesday, January 04, 2005
I have a bad bad cold
I have a bad bad cold, and I hope to get better tomorrow. Tonights use of the internet was a new experience for me.
I have exams ahead, and I want to study if I can. Todays is gone partly because of my cold and partly because of my laziness. Tomorrow is a new day.