Wednesday, February 09, 2011

There is an endless debate over what will and will not happen, taking place in our society, our family, and no doubt our heads. It's too over whelming. Taken, there is a need to predict some future affairs, like war, stocks, the weather, and so on, but I am concerned with predictions like: will I become this or that?, what if I do or don't?, what will be made of me, and so on... And if you take a look, there is a center theme in those questions: the me.
I don't know if you will agree or not, but I've seen too much time and energy spent on these questions, by me and by those I've come across who were close enough to exchange honest thoughts.
I have two important questions:
What exact cost (in terms of time, energy, ...) is paid? and to what cause?

The below extract shows that this is not just my problem:

... and you, Marcus, you have given me many things; now I shall give you this good advice. Be many people. Give up the game of being always Marcus Cocoza. You have worried too much about Marcus Cocoza, so that you have been really his slave and prisoner. You have not done anything without first considering how it would affect Marcus Cocoza's happiness and prestige. You were always much afraid that Marcus might do a stupid thing, or be bored. What would it really have mattered? All over the world people are doing stupid things ... I should like you to be easy, your little heart to be light again. You must from now, be more than one, many people, as many as you can think of ...

– Karen Blixen (writing under the pseudonym “Isak Dinesin”),
from “The Dreamers”, from “Seven Gothic Tales”.


Wednesday, January 19, 2011

All work and no play!

If a Persian were to write:

All Work and no Play Make Jack a Dull Boy!

We would all think he has problems with his grammar.

Now if a native American were to write the same thing we'd say he forgot to type the "s".

Any way,

All Work and no Play Really Does Make Jack a Dull Boy!

Sunday, August 15, 2010

هر آنچه بروید، نه آنکه بدوزم

اصطلاح یکی از دوستانم بود، آخر دارد می رود ینگ دنیا و من دلم می گیرد.
روز اول که دیدمش یکم دبیرستان بود. من وارد مدرسه جدید شده بودم و او از قبل آن جا بود. از تازه واردها، یکی گویی دنبال دشمن بگردد از شاگرد اولشان پرسید و آن که جوابش را داد به دوست من اشاره کرد. یادم هست وقتی دیدمش با خودم گفتم بیشتر از این چیزی است که به آن خلاصه اش کردند و صد البته همین طور بود.
نوشتن این ها کمی سخت است چون مدتی هست دستم نمی رود که بنویسم و هم چون نوشتن این ها سخت است.
دبیرستان که تمام شد پی دانشگاه های خودمان رفتیم اما می نوشت و می نوشتم و این اصطلاح از میان آن نوشته ها در یادم مانده. یک سال و اندی بعد دوباره هم دانشگاهی شدیم و دیگر نوشتن آن معنی قبلی را نداشت وخوب طبیعتا واماند.
روز اول در دانشگاه جدید دانشجوها سینی های غذا را پی هم چیده بودند روی زمین و اعتصابی بود برای خودش. ترم بعدش هم اتاقی شدیم در 205 با سعید و مرتضی و کمی بعدتر زلف و زیرنویس که دیگر زلف را ندیده ام اما زیرنویس هفته پیش در خوابگاه بود.
من نیم هم اتاقی دوستانم بودم چه بر خلاف آنان من عادت برگشتن آخر هفته به خانه را از دست ندادم، اما 205 برکات خودش را داشت که قبلا گفته ام. از میان خاطرات 205، گوش کردن به سیر، و دیدن فیلم های زیاد و صحبت های نیمه فلسفی مان را یادم هست.
یک بار دیدم به دیوار اتاق با خط نستعلیق بیتی نوشته و به نظرم درست نبود. بعدتر دیدم دیوار به خط او دبوارترست و تناقض جالبی بود اما چیزی نگفتم چون به نظرم درست نبود.
همه اش را نمی گویم، چون برای من مهم است. گاهی نوار کاستی به هم می دادیم. یکی شان بود که خیلی دوست داشتم و در آن ناظری از زبان نیما و زبان دلم می خواند که:
گرم یاد آوری یا نه،
من از یادت نمی کاهم،
تو را من چشم در راهم.